به آنکه دوستش میداشتم، خندیدند تپهی مثلثیشکلی کنار بیگفورت. گفتند که در خارپشتههای مزرعهی حقیری محصور بودهام و از جهان چیزی نمیدانم. ولی میدانستم که در همهی عالم، عشق، دروازهی یگانهای را به روی زندگی میگشاید. شرمگین از آن چه دوست میداشتم از خویشاش راندم و او را خندقی خطاب کردم وقتی با بنفشهها به من لبخند میزد. حالا اما برگشتهام به میان بازوان پر از گلهای وحشیاش شبنم گرمای پاییزه بر ساقههای آفتزده میافتد، چند سالهام من؟ نمیدانم که چه مایه از عمرم گذشته است سن و سال فانیان را ندارم چیزی از زنان نمیدانم چیزی از شهرها نمیدانم نمیتوانم بمیرم مگر آن که بیرون این خارپشتهها قدم بزنم.
