یک روز آفتابی، باد جانم را با عطر یاسمنها صدا کرد. \”به جای عطر یاسمنها دلم عطر گلهای سرخ را میخواهد.\” \”گل سرخی ندارم، همهی گلهای باغم مردهاند.\” \” خوب، پس گلبرگهای خشک را برمیدارم برگهای زرد را و آبهای چشمه را.\” باد ترکم کرد. گریستم. با خودم گفتم: \”تو چه کردهای با باغی که به تو به امانت سپرده شد؟\”
