سال به سال بیکه آگاهباشم از آن سپری کردهام آنروز را. هنگام که واپسين آتش بر من خيز بردارد و سکوت مسافران بیخستگی را چون پرتو ستارهای بینور راهیکند. آنگاه، ديگر خود را در خلوت حيات پيدا نخواهم کرد تنپوشی شگفت پوشيدهام انگار، حيران برخاک، و عشق زنی را و بیشرمی مردان را، مانا امروز، نوشتن پس از سه روز بارانی و شنيدن آواز چکاوک و آتشبس پايیز و تعظيم، در آنحالکه نمیدانی به چه.
