در فروشگاه مواد غذايی شمارهی نود و هشت برادوی پيرمرد چينی به من میگفت باران زندگیهای بسيار دارد. نمیدانم که به هرکسی همين حرفها را میزند يا اينها فقط چيزی ميان ماست نمیدانم که در هيچ جنگی جنگيدهاست آيا؟ کسی را کشته، هيچوقت عاشق شده؟ خانهای از دست داده، لهجهاش را، همسر يا کودکی را در باران. نمی دانم که آیا باران را صدا میکند وقتی سوپ هرروز را سر میکشد يا زير لباس ابريشمیاش چه پنهان کرده برنج، عکسها و شايد خاطرات باران. «باران»، با من میگويد، «خبرهای آن رفته را حمل میکند» با چمدانها و بيماریهای مسریشان خاطرهی قحطیها را بر دوش میبرد از خانههای رفته، عين عاشقان میآيد و میرود. مثل سربازان میرود و گاه بر میگردد به حياتی که بيش از اين درنگ نمیکند صبر میکند تا من بپرسم، مرد چينی چه کسی واقعا میداند که چه بسيار میزيد تا که بيايد.
