چرا در شهر سانتیاگو پسرها لبخند میزنند و درختان با مهربانی به من خوشآمد میگویند؟ چرا در شهر سانتیاگو خیابانها به آسمان میپرند و خورشید در پنجرههای گشوده زندگی میکند؟ چرا در شهر سانتیاگو باد موهایم را با دستهای گرمش شانه میزند و گاه لمس میکند گونه و لبم را؟ چرا شهر سانتیاگو مثل پروانهی وحشتزدهای از من میگریزد؟ در دل شهرهای ناشناس یخ میزنم.
