زندهگى شوخى نيست
جدّى بگيرش
كارى كه فىالمثل يكى سنجاب مىكند
بىاين كه از بيرون و آن سو تَرَك انتظارى داشته باشد.
تو را جز زيستن كارى نخواهد بود.
زندهگى شوخى نيست
جدّى بگيرش
اما بدان اندازه جدّى كه
تكيه كرده به ديوار فىالمثل، دست بسته
يا با جامهى سفيد و عينكى بزرگ در آزمايشگاهى
بميرى تا ديگر آدميان بزيند،
آدميانى كه حتا چهرهشان را نديدهاى؛
و بميرى در آن حال كه مىدانى
هيچ چيز زيباتر، هيچ چيز واقعىتر از زندهگى نيست.
جدّيش مىگيرى
اما بدان اندازه جدّى
كه به هفتاد سالهگى فىالمثل، زيتونْبُنى چند نشا كنى
نه بدين نيّت كه براى فرزندانت بماند
بل بدان جهت كه در عين وحشت از مردن به مرگ باور ندارى
بل بدان جهت كه در ترازو كفهى زندهگى سنگينتر است.
۱۹۴۸