ــ شاهدِ گوشبهزنگِ روندِ جوامع باش، اما در برابرِ یاوهبافیهای سیاسیها و سیاستها ناشنوا بمان. اگر از لحاظِ احساسی به چپ گرایش داری همین قدر که اندیشهای برآمده از غریزهی توست، ولو دیگران آن را اندیشهای ارتجاعی بدانند، از بیانِ آن نترس. اما مراقب باش روندِ زنجیرهوارِ این اندیشه تو را با خود نکشانَد، آن را بهگونهای که قوای دشمن انتظار دارد شرح و بسط نده. خشموخروشات از ابلهیِ یک عده نباید موجبِ فراموشکردنِ آزمندیِ عدهی دیگر شود. همرنگِ جماعتشدنها را ردیابی کن و به دام انداز. این خُرده ـ دیکتاتوریهایی را که موریانهوار در هر جامعهای وُول میخورند و چهرهی جزمِ مرکزی را کِدِر میسازند، کشف و ملغا کن. فشار و اجبارهای ظریفِ روحی و معنویای را که عادت به جانبداریهای ایدهئولوژیک و سازگاری با رسومِ ذهنی بر سرِ راهِ حقیقتجوییات نهاده سرنگون کن. در گفتوگوها مراقبِ آن پدیدههای سرپوشیدهای باش که تو را به حرفزدن علیه آنچه باور داری وامیدارند. خود را تا حدِ خوشایندِ گوشِ عموم بودن پایین نیاور. از نوسانهای عمیقترین اندیشهات بدون رودربایستی پیروی کن، چنین اندیشهای لاجرم تو را گاه به سوی چهرهای تابناک، گاه به سوی تجلیِ شب، گاه به سوی بداهتِ روزِ روشن، گاه به سوی همین بداهت که به گونهای دیگر با نیروهای ظلمانیات ویران و ازنو ساختهشده، میکشانَد.
ــ در نظر داشته باش که فقط سه مسئله وجود دارد. انسان در برابر مرگ، انسان در برابر عشق، انسان در برابر آفرینش. باقی همه رفت و آمدهایی با اهدافِ زیستی ـ عملی است.
ــ کار کُن. کام بیاب. گویا پترارک بوده که گفته است « هیچ مردانگیای نیست که بتواند همزمان با الزاماتِ سکس و الزاماتِ ادبیات مقابله کند.» کاری کن که زندگیات بطلانِ این گفته باشد. زندگیِ تنانه و نفسانی را از زندگی روحی و معنوی جدا نکن. به یک روح و معنویتِ ناب تبدیل نشو. این چیز بسیار زشتی است، کژاندامی و نقصِ عضو است. همچنین بکوش تا بیشترین خون، عصب، اسپرم، گوشت و تن را به درونِ تکانهی مغزیِ اثرآفرین بکشانی. حتا اگر نه تکانه بلکه فقط لرزهای خفیف هم باشد، باز باید همین کار را بکنی. فضایل و مایههای حسانّی خود را گسترشی غولآسا ببخش. برای لمسکردنِ حجمِ شکوهمند، استنشاقِ بوی کُنجهای زیرزمینی، گوش فرادادن به خفیفترین موسیقیها و ریتمهای بُنریشهای هیچ فرصتی را از دست نده. خود را تا نهایتِ امکان در موضعِ نوازشگر بگذار. نگذار دستِ تو لیزخوردنها، لمسکردنها و مالشدادنها را به انحصارِ خود درآوَرَد. در نوازشْ تمام وجودت، هرپنج حسات و افزون بر آنها را به کار ببند. آری تنها را نوازش کن، اما درونِ تنها را نیز نوازش کن، حتا ایدههایی که به ذهنات میرسد، اگر برایت گرانبهایند، جملههایی که مینویسی، اگر حالات را خوب میکنند، آنها را نیز نوازش کن. حتا این عدمتعادل را هم نوازش کن. تراوش و ترشحاتِ مستیآور را نوازش کن، و سپس همهی حروفِ واژهی « ترشحات» را. نوازش را نوازش کن. اما وقتی میرزمی، از آژدَن، شکافتن، تیر انداختن و ازهمپاشاندن نهراس. فقط پیروزیات را نوازش کن.
ــ پس ویران کن، اما فقط به شرطی که مطمئن باشی میتوانی بُرجگونهای برخاسته از جنونات، قصروارهای مسکونی و آزاد بر خرابههای همان چیزی که ویران کردهای برپاسازی.
ــ معنای کُفرگویی را، چنانچه از دستاش دادهای، بازیاب. آن را نو کُن. در کاربردِ عادیاش، علیه خدا و کلیسا، دخل و تصرف کن و آن را به مسیری دیگر برگردان. دورهی کفرگویی علیه خدا و کلیسا سپری شده، هتکِ حرمت از اشباح بی معنی است. به جای آنها بهتر است کفرگوییات به خدایانِ جدید باشد، به کلیساهای جدید و هر آنچه انسان را به زانوزدن در برابرِ بُتها وامیدارد. قداستشکنیات را، که شکلِ والای گستاخی است، در قبالِ احزابِ توتالیتر و سرانشان به کار ببر، در قبالِ سرورانِ پول، راهبانِ اعظمِ سکس، فرقهها، خوشباوریها، وُدِتهای بی استعداد، تاجرانِ ذوقوشوق، بَدَلهای ژندهپوشِ مسیح، مبدلپوشِ انقلابیِ بورژواها، و مقدسسازانِ هر کس و ناکس، و هر چیز و ناچیز. و سرانجام، کفرگویی را علیه خودکاریهای ذهنیات به کار ببر، علیه هر آنچه مانعی است در برابرِ ارتعاشاتِ دگراندیشانهی روحی که در غلیان از جنبشِ بیامانِ بهپرسشکشیدنهاست، برخاسته از نمیدانم کدامین عشق به آزادی که وقفِ ردیابیِ حقهبازیهای مفهومی میشود. همچنین، از خودکاریهای اِروتیک، که در زندگیِ زناشویی بسیار آشکار است، روگردان باش. بسیاری از مردان جز در ساعتِ دهِ شب شَق نمیکنند، درست به همانسان که جز در ساعتِ هفتِ صبح دفعِ مدفوع نمیکنند. میل باید پدیدهای با خودانگیختگیِ بُهتآور باقی بماند. میلْ چیزی بسیار زیباتر، نوتر و شگرفاتر از آن است که با روتین و روالِ تکراری حراج یا کژدیسه شود.
ــ یاد بگیر که دیگر از تنهایی نترسی. آن را بپروران از آن دم که ازپیش احساس میکنی تنهایی بهایی است که در ازای اصالتِ اندیشهات، زیباییِ الماسگونهاش، نرمی و انعطافِ دَدگونهاش و توانِ اختلالگرانهاش میپردازی. از خودت بپرس که آیا شمارِ دوستانات بیش از اندازه نیست، یعنی شمارِ معاندانِ تنهاگوییِ تابناکِ تو.
ــ خود را در مخاطرهی ساختوپاخت با قدرتِ دنیوی و نظمِ تجاری قرار نده. جذبهی پولپرستی را از خود بران. هیچ سطری ننویس که تبِ بیچشمداشتِ دیوِ هنرمندیات آن را به تو دیکته نکرده باشد. وسوسهات را انکار نکن. حتا بگذار لحظهای در تو زندگی کند، دستکم تا مدتی که بتوانی خودت را بر مبنای آن بهتر بشناسی. فقط به شرطی تسلیماش شو که مجاب شده باشی به روالِ آفرینندگیات، به کنجکاویِ فکریات یا خارشِ حسهایت یاری میرساند. اما با آن بستیز هنگامی که تو را به سوی خیانت به پروژهی بنیادیات میبَرَد: این که خودت باشی، کسی که نه معامله و سوداگری میکند و نه بر سرش معامله و سوداگری میکنند. عقل همیشه روسپیگری و تنفروشی کرده است. جنونی که خودفروشی کند جنون نیست.
ــ نشیب، آنچنانکه خواستِ عاقلان است، چیزی نیست که همیشه باید از آن بالا آمد. نشیب را دنبال کن اگر گمان میکنی که سهولت نیست، اگر حدس میزنی در انتهای آن امکانی از سرگیجه یا سرمستی هست، جایی که در آن در غلغلهی اعماقِ ورطهای شرکت کنی که دَمها و نَفَسهای سکس و شراب و مرگ از آن به بالا متصاعد میشود. با غیراخلاقیترین و خطرناکترین نشیبهایت وصلت کن، اما بلد باش که در سرازیریِ غایی آنها را با اعمالِ سترگ راست بنشانی و « فیصله دهی». در منجلاب بِغَلْت اما همراه با سبک و سیاق. خودت را برای یک نشیب ویران نکن. همهی نشیبها را تجربه و امتحان کن. فقط معدودی از آنها، در چهارنعلِ فرود، به درک و دریافتهایی باورنکردنی از واقعیتهای پیشین میرسند. و مهم چنین نشیبهایی است. ما از آنها تا به عقلباختگی پایین خواهیم رفت. بگذار دیدنِ چهرهی بدی و شّر از چنین نزدیکی، و تا بدین نقطه نزدیکشدن به بیکرانکی منگات کند. کیفیتِ رفتارها را فراموش نکن، حتا اگر رفتارهایی خوکواره باشند. سقوط نیز همچون صعود از حقِ زیبایی برخوردار است. شناختِ هرزگی بهقدرِ پیشدانشِ کمالیافتگی میارزد و در این معنا شایستهی هنر است.
ــ به مدرنهای دهاندریده محل نگذار، همانهایی که فرسودگیِ ارزشهایی چون غرور، کرامت، عزتنفس و شرف را جار میزنند. چنین ارزشهایی نباید بمیرند. شاید فقط باید برایشان کاربستهای جدیدی یافت که کمتر قراردادی باشند، و آنها را در مسئلهی عامترِ کیفیتِ وجود نهاد. در زمانِ صلح، نباید قهرمانیِ سابقِ واقعی یا ادعاییِ جنگاورانِ قدیم ذهنمان را تسخیر کند. در عوض، آنچه باید ما را شیفتهی خود سازد دلیریِ تاریکِ همهی کسانی است که مبارزه میکنند تا سرنوشتی تکینه به خویش دهند آنجا که وادادگی فرمانرواست، و زیبایی برافرازند آنجا که زشتی قانونگذار است. غرور، کرامت، عزتنفس و شرف از اوقات تلفشده نیستند. این بخشی از سختگیری و دقتی است که باید در قبالِ اَعمالِ زندگی، حتا پلیدترینِ آنها، به کار بریم اگر که میخواهیم این اعمال بر سبکسری چیره شوند و به بلندای جادو برسند. « طبقه »ی یک آدم از گُهی که در آن جا خوش کرده تا الماسی که میخواهد به آن تبدیل شود را در برمیگیرد.
ــ از حرفهای تالیران[1] مسخرهتر از همه را این بدان که گفته است: « هر آنچه برونازاندازه و زیادهروانه است بیمعنی است.» زیادهرویْ اندازه و میزانِ واقعیِ وجود را به دست میدهد. اعتدال چیزی جز میزانهای نیمبند به دست نمیدهد. آنچه به یک زندگی معنا میبخشد لبریزشدگیهای آن است. باقی همه چیزی جز انقیاد به یک فرهنگ، یک اخلاق یا یک تربیت نیست. میانهروی، امساک و انفعال ارزشهای رامکنندگی اند و خاصیتشان این است که انرژی اعجابانگیزی را که در درونِ ما هست از ما پنهان دارند. این ارزشها برای ایجادِ تعادلِ اجتماعی یا صلح میانِ طرفهای درگیرِ جنگ دارای اهمیت اند اما برای شناختِ موجودِ انسانی تقریباً بیفایدهاند. چنین شناختی الزاماً از راهِ نشاندادن ارادهی ما برای تعیینِ میزان و اندازهی بیاندازگیمان به دست میآید. و این دستیابی میسر نیست مگر با ازهمپاشاندنِ سدهای تمدن که شخصِ کاداسترشدهی[2] ما را از وجودِ سیریناپذیرمان جدا میکنند. بنابراین، از دیدِ من اعتدالی که تالیران مطرح میکند و آواتارِ غاییاش حکمتِ عاقلانه است، چیزی نیست جز دال و معناسازیْ سیاسی و بهویژه دیپلوماتیک. یعنی نوعی آسیبرسانی به حقیقت است، همانگونه که خویشتنداری و شکلهایی از حجب و حیا نیز میتوانند لطمهای بر حقیقت باشند. مسلّم است که زیادهروی میتواند حقیقت را به فراسوی حقیقت بکشاند ( گاه برای پوزشخواهی میگویند « کلماتام از فکرم فراتر رفت »)، اما دستکم این شایستگی را دارد که حقیقت را به سوی مسیر خودش خم کند و آن را در طرحِ کلیِ خود بگنجاند. بر عهدهی ماست که در چنین موقعیتی از وفور، اسرارِ حقیقت را از دلاش بیرون کشیم. برخلافِ انسانِ کاست و بُرِش، که چیزی جز مثلهشدگیهایش ندارد که به ما عرضه کند، انسان بیسایهروشن و بیکموکاست کنجکاوی ما را نسبت به توشوتوانهای ژرفای زندگی برمیانگیزد. طبیعی است که منظور من در اینجا صرفاً عرصهی دانستن است. نگفتم که باید زیادهروی را فینفسه دوست داشت؛ حتا قبول دارم که باید با بعضی از آنها مبارزه کرد. اینها زیادهرویهایی هستند که انگار « زورکی » اند ( مثل کلامِ هیستریک ـ انقلابی در جامعهای از نوعِ غیراستبدادی، همان گفتارهای روشنفکرانِ صفرامزاجی که میخواهند آنها را همچون سخاوتِ اجتماعی به ما قالب کنند.) و صرفاً معناسازی و دلالتی آغشته به تصنّع را به صورتی ناقص به ما گزارش میدهند. در یک کلام، آن زیادهروی که برای من ارزش و اهمیت دارد تصدیقگرِ صداقتِ سائقه است. نشانهای است از یک غنای حیاتیِ اعلا که با گسترشیابیِ روانی یا بیلگامیِ حسّانی و تنانه دوام و اعتبار مییابد.
بدترین دشمنِ من کسی نیست که از او متنفرم یا کسیکه خواهان مرگِ من است. بدترین دشمن من، به زبانی انتزاعی، نه جزمِ ایدهئولوژیک است، نه مذهبِ وارفتهی نَمور، نه کوسهی سرمایهدار. بدترین دشمنِ من روابط، چه زناشویی چه غیرِ آن، و انواع زنجیرهای زندگی نیست. به تو میگویم بدترین دشمن من کیست: میانمایگی است و همواره بوده و هست و تاابد خواهد بود. تمامی بدییی که در حقِ انسانِ متمایز به عمل آمده برخاسته از همین است. هر بار که شخصیتی ( کسی که شیفتهوار خواهان زیبایی و راستی است ) دچارِ بزرگترین رنج میشود، هر بار که فقیری فقیرتر و سرفرازی سرشکسته میشود، شکنجه و عذاباش برخاسته از میانمایگیِ نهفته در مهاجم است. همین بخش از میانمایگیِ موجود در انقلابها، در سرمایهداری، در ازدواج، در زنا و بهطور کلی در انسان است که قصدِ جانام را دارد، یا به زنجیرم میکشد؛ همین بخش است که هوا را تنفسناپذیر و انزجار را عمیق میکند، و نه این عوامل به خودیِ خود. آنگاه که پای یک نظام سیاسی در میان است، هرچه میانمایهها پرشمارتر باشند این بخش از میانمایگی نیز بزرگتر و توسطِ همانها تصدیق و نهایتاً تعریف میشود. وقتی پای سلولِ کوچکتری در میان است، حدّتِ بدی تابعِ نزدیکیِ حاملِ میانمایگی و نیز خصلتِ جانگزای حضورِ اوست. هنگامی که میانمایگیِ فراگسترده در تمامی یک نظامْ با میانمایگیِ فروکاسته به یک یا چند نفر به هم افزوده میشوند، انسانِ ارزنده[ برخوردار از خصیصه و کیفیت] خود را محبوسِ شرایطی مییابد که همانا شرایطِ یأسِ تاموتمام است، و او جز با خشونت نمیتواند از آن بیرون آید.
میانمایگی عاملِ محرکِ هر اجباری است که بهسانِ ملعنتی احساس میشود. از آن هنگام که دردی همچون دردی ضروری و همزمان باروَر تجربه و درک میشود، معنایش آن است که اجباری که علتِ آن درد است از لحاظِ میانمایگی فقیر یا از آن تهی است. این گونه اجبار کمیاب است، اما جلوههای احمقانهی آزادی به این کمیابی نیست. پس به من نگویید که میانمایگی واژهی مبهمی است که انبوهی از مضامینِ مربوطه را در برمیگیرد. این پستیِ فعال و در عمل، که بافتِ پوششِ اجتماعی و روزمرهی ما را تشکیل میدهد یکی از واضحترین بازنمودهای مرگِ مُسری است. اگر میانمایگی چنین جانسخت است از آن روست که نیروهای مرگِ نهفته در آن ترجیحاً به سوی ابداعگرانِ زندگی، جویندگانِ حقیقت و دیوانگانِ آفرینش پخش میشود. اگر میانمایگیْ بیتحرکیِ اکثریت، انصرافِ زودهنگامشان از پیشرفتنِ بیوقفه به سوی خودشان، و سرانجام و در یک کلام، اگر میانمایگیْ تنگ و کوچکشدنِ وجود است که به بُعدِ نوعی رفاه برنشانده شده، چگونه میتوان آن را چیزی جز یکی از چهرههای مرگ، و شاید هولناکترینِ آنها، دانست؟ اما این مرگ کسی را که در وجودش خانه کرده به ندرت میکُشد. فعالیتهای این مرگ بیشتر بر کسانی اعمال میشود که خواستارِ رد کردنِ آن اند، زیرا نخستین کسانی هستند که به ضرورتِ مبارزه با آن در درونِ خودشان پی بردهاند. دلیلِ عمیقِ اینهمه یأس و نومیدی در جوانان نیز همین است. پیکار برای زندگی ( برای دادنِ معنایی به زندگی ) با مبارزهای سخت و سرکش علیه میانمایگیِ موجود در خویش آغاز میشود. این را اکثرِ انقلابیها نمیفهمند زیرا کمالبخشیدن به من یا خودِ درونشان [ego] را به پشیزی نمیگیرند. حال آنکه تنها پس از بیرون کشیدنِ بیرحمانهی دل و رودهی ساختارهای مرگ در درونمان است که میتوانیم ناگهان خود را در حال پیمودن راهی دیگر ببینیم، راهی که در آن با احتیاط اما با گامهایی زانپس سبکتر به سوی همدارگان [کمونیته] میرویم.
ــ و سرانجام اینکه، کیمیاگر باش. من از این کلمه چیزی جز قریحهی زایایی نمیشناسم و نمیخواهم بشناسم. هر گونه ترادیسی و تبدیلسرشت را که چیزی جز گذار باشد نفی کن؛ گذاری، تحت تأثیرِ الهام، از حقیقتی پنهان به حقیقتی خَدوافکن. از جملهای، رنگی، صدایی، عاری از فخر به خودفرمانیِ کلامی، فامی، موسیقایی. هر بار که انسانی یکی از نقصانهایش را به فیضانِ وجودی تغییر میدهد، کیمیاگرانه عمل میکند. هر بار که عجز و علیلیاش را در جهتِ جلوهای از سرشاری به قالبی دیگر میریزد، کاری ترادیسیگرانه انجام میدهد. این بدان معناست که به نظر من مهم این است: که او کلیّتِ وجودِ خود، تن و روح، را همچون جایگاهِ اولای همهی عملیاتی بسازد که سُربِ کمبودها را به طلای فتحها تبدیل کنند؛ که دنیای دروناش را به گونهای سازمان دهد که سرانجام احساس کند وجودش پیوسته در جنبوجوشی شگفتانگیز از بازآفرینیهاست؛ که این همه او را به موجودی هیولاوار مبدل سازد؛ که با چکشکاری بر خویش استحالههایی در ابعادی غیرانسانی بیابد. بنابراین کیمیاگرییی که من از آن سخن میگویم، روال و رویکردی شکوفا، شاعرانه، زیباشناسانه، و بهطور کلی وجودی، متکی بر تحققِ شدیدِ استعدادهای شهودی است و باید چنین بماند. در همه حال، این کیمیاگری نه تکرار و نشخوارِ امیدِ مذهبی است، نه جایگزینی برای آرمانهای فروریخته، و نه بازیافت و مصادره به مطلوب کردنِ حقهبازیهای علومِ غیبی. من به سهم خویش با اینگونه پیچوتابهای مدرن که با قیافهگرفتنهای علمگرایانه میکوشند غنای بالقوهی ناعقلگرایی را بیاعتبار سازند، با تحقیری تمامعیار برخورد میکنم. کیمیاگرییی که من از آن سخن میگویم چیزی نیست جز وسیلهای در اختیارِ انسانِ خلعِ تاجشده به منظورِ بازسازیِ فرمانرواییِ خویش.
گمان میکردم جز چند کلمهی کوبنده و کاری چیزی به تو نمینویسم. اما به جاهایی دورتر از آنچه تصور میکردم کشانده شدم و، چه کسی فکرش را میکرد؟ حتا دست به تدوینِ چند قاعده زدم. اما در این قواعد چندان نشانهای از عشقی بسیار بزرگ به بشریت به چشم نمیخورد. این را به تو گفته بودم که من آدمِ عاقل و فرزانهای نیستم…
تنها وجه مشترک میان من و تو، بینظمیِ عظیمی است که از ته دل احساساش میکنیم. تمام زندگی من وقف این شده که از این بینظمی ترکیببندی و کُمپوزیسیونی کلامی بسازم که همهی جنبههایش را روشن کند. با گردآوردنِ همهی این جوانب زیرِ نوری واحد، به تابلویی از تنها شکلِ ارزشمندِ دیوانگی دست مییابیم، همان که از سراپایش موسیقی میچکد. آیا تو چنین دیوانگیای را جُستهای؟ آیا به ناحق بیرحم بودهام با کسانی که بستهبندیِ آشوبهی درونشان را فقط همچون زبالهدانی و تلی از پارهپورهها باز میکنند؟ در حقیقت، من بدون درکِ حسیِ بینظمیِ درونام نمیتوانم زندگی کنم، اما بدونِ نظمی که آن را برایم خودی و آشنا سازد نیز نمیتوانم زندگی کنم. این نظم، نظمِ ادبی است. در موردِ من جز این نمیتوانست باشد. نقیضه این جاست که همین نظمی که به خود دادهام گرچه شاعرانه است جهانِ گسستها را، که جهانِ من است، تشدید میکند. بینش را توسعه میدهد اما تن را بیاستحکام میکند. در واقع، من در تلاقیگاهِ دو حرکتِ بهظاهر معکوس اما شاید در خفا مکملِ یکدیگر به سر میبرم: یکی پیشرفتِ شناخت است و پالایشِ عاطفه؛ دیگری نوسانِ سلامتی و سنگینیِ روبهافزایشِ حرکات.
نیازِ درونیِ من به زیبایی جبراً میبایست به سرآسیمگی تبدیل میشد. امروزه هر چه ناکوکیِ درونام شدت مییابد ولعام به همکوکی و هارمونیِ بیرونی شدیدتر میشود. دیگر به این بسنده نمیکنم که از غرّشِ توفانهایی که در سرم میگذرد جلوههایی ملودیک بسازم، بلکه همچنین باخ و موزارت را در خیابانهای پُر از جیغ و دادِ شهر دنبال میکنم، خستگیناپذیر به جستجوی دلانگیزیِ زنی، هنری، دودی، چشم میگردانم. از همهکس و همهچیز زیبایی و بازهم زیبایی میطلبم. حکم صادر میکنم که در این زمانه هر اقدامی که در صددِ خلق و اشاعهی زشتی باشد، اقدامی جنایتکارانه است. ما خواستارِ مستشدن از نوشابههای خدایانایم، آنگاه که شبها از پستانشان به خورشیدها شیر میدهند.
اکنون بهتر میفهمم که چرا از وجودت یکه میخورم و برآشفته میشوم: زیرا تو از انجامِ مقدسترین وظیفهات سر باز میزنی، یعنی از ابداع و اختراعِ چیزهایی ستودنی و شایانِ تحسین.
والسلام.
برگرفته از:
« نامهای به یک واداده» فصلی از کتاب هنرهای دل و اندرونی، نوشتهی مارسل مورو
[1] – شارل موریس دو تالیران، دولتمرد و دیپلمات مشهور فرانسوی.
[2] – این فعل به این صورت در فرانسوی هم رایج نیست و از ابداعات زبانی نویسنده است. معنی کلمهی کاداستر را عیناً از نوشتهی یکی از «کارشناسان» فارسیزبان در یکی از سایتها کپی میکنم تا بارِ نیش و نقدِ مارسل مورو به این مفهوم گویاتر شود: « تعریف کاداستر :ریشه کاداستر Cadastre کلمه یونانی Katastichon به معنی دفتر یادداشت می باشد. که در طول زمان به کلمه کاداستر تغییر پیدا کرده است. یک کاداستر معمولا یک سیستم اطلاعات زمین (LIS) قطعه گرا و به هنگام است و دربرگیرنده رکوردهای کلیه منافع هر قطعه زمین (مثل حقوق زمین ، انحصارها ، محدودیت ها و مسئولیت ها) است که معمولا مشتمل بر شرح و رسم هندسی قطعات زمین بوده با اطلاعات و رکوردهای دیگر مانند شرح و توصیف ماهیت بهره ها و مالکیت یا کنترل سودها و بهره ها کامل می شود و اغلب مشتمل بر حدود ارزش آن قطعه نیز می گردد . تعریف کاداستر از نظر فدراسیون بین المللی نقشه برداری FIG : کاداستر در واقع عبارت است از فهرست مرتب شده ای از اطلاعات مربوط به قطعه زمین ( در داخل مرز جغرافیایی یک کشور یا یک منطقه ) که شامل نقشه برداری و افزودن سایر مشخصه های زمین نظیر حقوق مالکیت، کاربری، اندازه و ارزش، به نقشه بوده و به طور رسمی به ثبت می رسد.»