بی‌کران و پرغوغا این جهان

بی‌کران و پرغوغا این جهان


بی‌کران و پرغوغا این جهان

حتا تجسم مادی یک متن مقدس هم الهی است: همیشه آن را در لفافی از چرم یا ابریشم قرار می‌دهند و آن را مثل یک هدیه با دو دست می‌گیرند.  هرمتن مکتوبی تا حدی دارای چنین ویژگی ست، یعنی پاره‌ای از تقدس کلمه را در خود دارد. دم حامل لوگوس چونان دم الهام‌بخش است چرا که هر دو در فضای تهی زمین زندگی خلق می‌کنند.  از این روست که هر سنت فرهنگی ممنوعیتی در برابر ترجمه وضع می‌کند.  جرج استاینر در کتاب “پس از بابل” می‌نویسد، واضح است که متن مقدس باید همان‌سان که به ما سپرده شده، حفظ گردد.  چه متن قدسی، چه شعری معاصر، هر تغییری ممکن است باعث شود ناخواسته اسراری نامکشوف از قلم بیافتد.
با وجود این نگرانی‌ها درباره ترجمه، متون همچنان از زبان‌هایی خارج و به زبان‌های دیگری وارد می‌شوند.  هستی ترجمه درک ما را از متن ادبی به چالش می‌کشد.  ترجمه یعنی خارج از مرز‌های فرهنگ وطن نیز دانستنی‌های بسیار وجود دارد و این تلقی، کلیت جامعه را مورد تردید قرار می‌دهد.  ترجمه اسب تروا است که راز هجوم را در خود پنهان ساخته.  ترجمه‌ خیال را به سمت تصاویر و باورهای جدید، افکار تازه، و صداهای نو سوق می‌دهد.  بی‌اعتمادی به ترجمه بخشی از واکنش غریزی دستگاه ایمنی جوامع است که از این طریق تلاش دارند میراث خود را حفظ نمایند، به عبارت دیگر کنترل زبان کنترل اندیشه است.  با این حال، ترجمه همچنان واقع می شود و نقشی اساسی در گفتگوی بی‌پایان بین آشنا و غریب، بومی و وارداتی، گذشته و آینده، ایفا می‌کند، گفتگویی که بر اساس آن تاریخ و فرهنگ ساخته می‌شوند.
میل به دانستن آنچه در سخن غیرقابل فهم دیگران وجود دارد بخشی از آرزوی عمیق انسان برای بیشتر دانستن است.  این کنجکاوی بر محدودیت‌های بیرونی و قدرت حمایتگر از این محدودیت‌ها غلبه می‌کند، و این درس باغ بهشت است.  قصه سیب به ما می‌گوید قیمت برخورداری از این دانش مرگ است، و قصه برج بابل قیمت مباهات به دانش را گونه‌گون شدن زبان‌ها برمی‌شمرد.  هیچ‌کدام مجازات کوچکی نیستند.  آنچه در هر کدام از این قصه‌ها از دست می‌رود می‌شود دستاوردی دیگر: اندوه ناگزیر است، آری، اما این اندوه سبب تداوم زایندگی و غنای جهان است.

پانزدهم فوریه 1924، ریلکه بر نسخه‌ای از “مرثیه‌های دوینو” این سطرها را نوشت و کتاب را به مترجم لهستانی خود هدیه داد:
خوش ‌اقبالند آنها که می‌دانند:
پشت تمام کلمات، نگفتنی‌ها ایستاده‌اند؛
و از آنجاست که بیکرانگی
تا سرخوشی امتداد می‌یابد، و ما

رها از پل‌هایمان
ساخته شده از سنگ تفاوت‌ها
همیشه، در هر دلخوشی
خیره می‌شویم به آنچه یکه و پیوسته است.

ریلکه در این شعر از رابطه کلمات با آن ذات مطلق سخن می‌گوید و سعی دارد از این طریق مترجم خود را از لعن “خائن” بودن آزاد سازد.  بیکرانگی تنها در صورتی هستی و زندگی می‌یابد که وارد جهان چندپاره شود.  مساله هستی‌شناسانه‌ای که در کانون شعر ریلکه طرح می‌شود این است: حقیقت یک شعر در کجا سکنی دارد؟ بی‌تردید شعر در کلمات حضور دارد چونان آدمی که در تن.  اما حتا اولین چرکنویس‌های شعر نیز به شاعر نشان می‌دهند قبل از تلاش برای سرودن نیز، چیزی وجود داشته است، که شاعر با کلمات آن را شکار می‌کند، چیزی که شاید بتوان آن را روح شعر نامید.  از اینرو مترجم  هم، در زمان ترجمه عبارتی را می‌پذیرد و عباراتی را رد می‌کند.
کنش نوشتن در خود آفریدن دارد اما پیروی نیز بخشی از آن است، پیروی از راز اصلیت که در قالبی هویدا می‌گردد، راز حکمت دل و جان که به شکل حکمت زبانی آشکار می‌شود.  ترجمه نیز همین روند را طی می‌کند.  ترجمه تنها وقتی ممکن می‌گردد که باور کنیم شعر فراتر از کلمات حضور دارد، و دست‌کم بخشی از آن می‌تواند از مغاک بین دو کالبد کلامی عبور کند.
یانگ وان لی شاعر خاندان سلطنتی سانگ دراینباره می‌گوید:
شعر چیست؟ اگر بگویید ترتیبی از کلمات است به شما خواهم گفت شاعر خوب باید از کلمات خلاص شود.  اگر بگویید فقط معناست به شما خواهم گفتم شاعر خوب باید از معنا خلاص شود. “اما” شما می‌پرسید “بدون کلمات و بدون معنا، شعر چگونه وجود خواهد داشت؟” و پاسخ خواهم داد “از کلمات خلاص شوید، از معنا خلاص شوید، و شعر هنوز هست.”
سخن یانگ بر خلاف آن باوری است که شعر را تغییرناپذیر، چالش‌ناپذیر و ثابت می‌پندارد.  او به ما آن طرف مرز معنا، آن طرف مرز کلمات را نشان می‌دهد، از حکمتی سخن می‌گوید که در سوترا قلب، متن اصلی ذن آمده است “بی چشم، بی گوش، بی‌ بینی، بی ‌زبان، بی تن، بی ذهن، بی آگاهی.”  این تعریف انسانی نابینا، ناشنوا، و ناآگاه از جهان نیست، تعریف انسانی است که جهان را بی‌واسطه درک می‌کند، بی نیاز به میانجی، و خویشتن را در گسترده‌ترین شکل، بازتابیده در همه چیز می‌بیند.  شاعر نیز آزاد است که بی چشم ببیند، بی‌زبان بگوید.  و در این میان شعر همچنان به راه خود ادامه می‌دهد، بی هیچ دشواری.
روح آزاد این متن به مترجم شهامت می‌بخشد.  گرچه هنوز همان محرمات قدیمی درباره ترجمه شعر طرح می‌شود اما روبان ابریشمی سرخ‌رنگی که متن را در خانه نگه می‌دارد باید بریده شود تا دیگران نیز بتوانند آن را بخوانند.

دانایی اروتیک است.  آنچه به آن می‌نگریم باید ما را اغوا کند، ما نیز باید آن را اغوا کنیم اگر می‌خواهیم جریان تماشا ادامه یابد.  یک شعر خوب در خواننده این میل را ایجاد می‌کند که بخواهد بیشتر درباره آن بداند، به آن نزدیک‌تر و با آن صمیمی‌تر شود و تا آنجا که ممکن است سخن آن را وارد سخن خود نماید.  این همان شعری است که از بر می‌کنیم، بارها و بارها می‌خوانیم، و آن را در زبان، ذهن و قلب خود احضار می‌نماییم.  مترجمان بسیاری معتقدند اولین مواجهه آنان با شاعران برگزیده‌شان به تجربه عاشق ‌شدن شباهت داشت: چند خط ترجمه اتفاقی به سالها مطالعه زبان آن شاعر انجامید تا مترجم بتواند صدای خود اثر را بشنود.  گویا در هنر هم،‌ اروس بخشنده است، نه مالکیت‌طلب، از اینروست که مترجم پذیرای هدیه‌ای‌ست که دریافت نموده و می‌خواهد این عشق نو را به دیگران نیز برساند، ترجمه از جایی در همین حوالی آغاز می‌شود.
مولف، نویسنده یا شاعر، خود نیز گاهی به سراغ ترجمه درمانی می‌رود تا خود یا دیگران را شفا دهد.  مترجم بمثابه بیمار امید دارد قدرت اصل وارد آثار او شود، یا تمرینی باشد برای او در زمانی که خود نمی‌تواند بنویسد.  کنت رکسروت (Kenneth Rexroth) شاعر- مترجم دیگری‌ ست که در مقاله خود با عنوان “شاعر مترجم است” جنبه درمانی ترجمه را به بهترین شکل شرح می‌دهد: “شاعری که می‌تواند خود را در شادمانی دیگری فرافکن نماید فن واژه را می‌آموزد.  مصالح شعر را می‌شناسد.  و نه فقط علم خود از عروض که قلب‌اش را زنده نگه می‌دارد.”
از سوی دیگر مترجم بمثابه طبیب امیدوار است این آثار نو بتوانند اشتباهات یا خلایی که او در ادبیات زمان و زبان خود مشاهده می‌کند برطرف سازد.  ازرا پاوند (Ezra Pound) آثار شاعران تروبادور در قرون وسطی و شاعران دوره کلاسیک چین را دارویی مناسب برای علاج فقدان قدرتی می‌دید که به اعتقاد او شعر انگلیسی در دهه‌های آغازین این قرن به آن مبتلا بود.  پس از او رابرت بلای (Robert Bly) نیز اصرار داشته است نویسندگان آمریکایی برای مشاهده آن “تصویر ژرف” به سراغ شاعران اسپانیا و آمریکای لاتین بروند تا بتوانند در آثار خود دری به سوی قلمروهای نامکشوف تخیل بگشایند.
با آغاز فرایند ترجمه، مترجم وارد رابطه‌ای اروتیک با متن می‌شود، آن را بارها و بارها می‌خواند تا به معنا و ظرایف آن، حرکت کلامی و موسیقی آن، ابهامات، شیوایی، دستور زبان، ایماژها، تصاویر و استعاره‌های آن دست یابد، به عبارت دیگر می‌خواهد صدای خش‌خش تمام برگ‌های آن، و صدای سکوت ریشه‌هایش را بشنود.  مترجم متن را به عشق یگانگی با آن می‌خواند، می‌خواهد زندگی شعر در زندگی او باشد، می‌خواهد بداند کدام کلمات می‌توانند این زندگی را شرح دهند.  مثل هر رابطه دیگری، در این رابطه هم باید موارد بسیاری را در نظر گرفت: دانش مترجم درباره بافت تاریخی و فرهنگی یک شعر، سابقه مذهبی و نیات آن، و حضور خود مترجم در مقام شاعر و فرد.  تمام این موارد می‌تواند بر نتیجه تأثیر داشته باشد.
در میانه این رابطه متقابل، ماهیت مترجم و شعر تغییر می‌کند.  شعر که در زبان اصلی خود می‌تواند دربردارنده‌ی خوانش‌های بسیار باشد، در روند ترجمه به شعری تبدیل می‌شود که به احتمال زیادی یکی از خوانش‌های آن حضور پررنگ‌تری دارد.  با این حال اگر ترجمه خوب باشد، این شعر نو طنین و لحن خود را خواهد داشت و ناخودآگاه دربرگیرنده خرد خواهد بود.  مترجم همان اندازه تغییر می‌کند که هر انسانی در مواجهه با واقعه‌ای مهم: او دیدگاهی نو درباره هستی می‌یابد، و هستی ما نیز همراه با او گسترانیده می‌گردد تا ظرف این دیدگاه تازه شود.  در نهایت، جهد و لذت این عاشقیت ماحصل طبیعی خود را خواهد داشت، لحظه وصل، آنی که مترجم چنان به شعر می‌پیوندد که دیگر “خویش” و “دیگری” وجود ندارد، و بعد شعر چنان ظاهر می‌شود که گویی اول بار است از قلب و زبان کسی جاری می‌گردد.
همیشه در جریان این روند، مترجم نه تنها احساس می‌کند خویشتن‌اش با شعر یکی شده است بلکه با مولف اصلی اثر نیز احساس نزدیکی می‌کند.  پل والری این حس بهم پیوستن را در مقاله خود با نام “هنر شعر” درباره ترجمه ویرژیل اینطور شرح داده است:
در برابر ویرژیل خودم، احساس شاعری را داشتم در زمان سراییدن (احساسی که برای من آشنا بود.) گهگاه با پریشان خیالی درباره این کتاب معروف با خود حرف می‌زدم، چنان درباره آن احساس آزادی داشتم که گویی شعری از خود من روی میز کارم باشد.  گاهی نیز مچ خودم را می‌گرفتم که می‌خواهد چیزی را در این متن مقدس تغییر دهد.  ذهن پریشانم را جمع می‌کردم و به خودم می‌گفتم “چرا نه؟”

آزادی از قید کلمات اصل همراه با عشق عمیق به همین کلمات در قلب ترجمه قرار دارد.  در کنش ترجمه حقیقی، که برخلاف تجزیه و تحلیل صرف معناست لحظه‌ای وجود دارد که تمام دانش قبلی درباره آن شعر محو می‌شود، کلماتی که آنجا بوده‌اند مثل پوست مار جدا می‌شوند و کلماتی که روی صفحه شکل می‌گیرند زندگی خود را می‌یابند.  بخشی از حیات شعر در سفر آن در جهان تحقق می‌یابد، شعر باید از فضای تهی بگذرد که مثل رودخانه پهناوری از دره‌‌های تنگ بین زبان‌ها رد می‌شود: در همه زبانها، کلمات، حتا ساده‌ترین کلمات در خود نوعی ترجمه‌ناپذیری دارند مثلا طعم نان‌ها، سنگگ و باگت و شیرمال که با هم فرق می‌کنند.
ترجمه درست در همین لحظه فراموشی و ناپدیدی رخ می‌دهد، در زمانی که همه آنچه فهمیده شده است، ساختار، واژگان و معنا، همه از یاد می‌رود.  در این تسلیم، مترجم از ساحل آشنای متن اصل به فضای تهی می‌نگرد که پرهیب شعر تازه آهسته آهسته در آن شکل می‌گیرد، که منظره‌ای متفاوت از پس مه در آن ظاهر می‌شود.  این تجربه، همان‌طور که والری می‌نویسد، کم و بیش مشابه تجربه نوشتن است، در واقع حس کشف آن تخیل فعال، در هر دو کنش یکی است.

آزادی لازمه ترجمه ست چون وفاداری همیشه مدعی قدر قدرت این میدان بوده است.  گرچه وفاداری در اینجا حکم همان غول‌شیر افسانه‌ای را دارد که کسی تا به حال آن را به چشم ندیده است.  برگردان کلمه به کلمه ترجمه نیست.  تلاش برای بازخلق اصوات شعر، ترجمه نیست.  برگردان ساده معنایی ترجمه نیست.  پس وفاداری، همان وفاداری که هم اکنون آن را به عنوان شکست و امر محال در نظر می‌گیریم، چه معنایی دارد؟
هر مترجم عقاید و توضیحاتی درباره برگردان کلمه به کلمه، رجحان یکی از ظرایف معنایی، حذف “ترجمه‌ناپذیرها” یا توضیح بیشتر و افزودن بر حجم اطلاعات دارد.  به اعتقاد من روند انتخاب در ترجمه به اندازه انتخاب در زمان خلق اثر اسرارآمیز و شهودی است.  وفاداری ماهیتی چند وجهی دارد و نمی‌توان تعریف مطلقی از آن ارائه داد.  وفاداری تنها در عمل مشخص می‌شود.  در ترجمه نیز درست به اندازه ازدواج باید توجه و انعطاف‌پذیری وجود داشته باشد.
نویسندگان و منتقدین درباره ماهیت، ممکنات و فلسفه ترجمه و ترجمه در عمل مباحثات طولانی داشته‌اند.  بسیاری مانند ساموئل جانسون (Samuel Johnson) معتقدند اگر حاصل ترجمه در زبان مقصد شعر باشد ترجمه موفق بوده است.  رابرت فراست اما می‌گوید برای او حفظ موسیقی شعر، و آن “ترجمه‌ناپذیر” بیشترین اهمیت را دارد. او معتقد است “شعر همان چیزی است که در ترجمه از دست می‌رود.” اما اوکتاویو پاز می‌گوید “شعر همانی است که منتقل می‌شود.” او در پاسخ به فراست می‌نویسد:
با همه اینها، شعر فقط یک متن نیست.  متن شعر را خلق می‌کند با مجموعه مفهومات و معانی خود… با ابزارهای متفاوت، اما با اجرای نقشی مشابه شما نیز می‌توانید به نتیجه‌ای مشابه دست یابید.  می‌گویم مشابه اما نمی‌گویم یکسان: ترجمه هنر قیاس است، هنر کشف معادل‌ها.  هنر سایه‌ها و پژواک‌ها، هنر خلق متنی متفاوت، شعری شبیه اصل.

پی‌گفتار مترجم: این متن ترجمه آزاد و خلاصه‌ای‌ست از یادداشت جین هرشفیلد درباره ترجمه شعر.  در ترجمه این متن هر بار که وفادار بوده‌ام خیانت کرده‌ام، برای تمام خیانت‌هایم دلیل داشته‌ام و برای تمام وفاداری‌هایم، با این حال همیشه آنچه از دست می‌رود و نیست می‌شود، بزرگتر به نظر می‌آید از آنچه بدست می‌آید، یا نیستی با بزرگی رابطه مستقیم دارد یا نیستی نیست، وجود ندارد.  باشد یا نباشد نیستی ارزش نیست، اَستی ارزش نیست، متن (هستی) ارزش است که بین این دو زندگی می‌کند.  و ترجمه در بینابینی، در لحظه میان ماندن و رفتن اتفاق می‌افتد.  رفتن/ماندن انتخاب من است به دلایلی.  بارها شده است که چرایی دلیل را ندانم یا بعدها بدانم یا شاید هیچ‌وقت، با این حال دلایل به من تعلق دارند و مسئولیت انتخاب را پذیرفته ام، بنابراین این متن از آن من است، با اینکه از آن جین هرشفیلد است، با اینکه از آن توست که این سطرها را می‌خوانی.
متن آزاد است.

درباره‌ی آزاده کامیار

آزاده کامیار در دی ماه ۱۳۵۹ در شهر شاهی به دنیا آمد. رشته‌ی ترجمه را در دانشگاه تا کارشناسی ارشد دنبال کرد، چند سالی علاوه بر ترجمه در دانشگاه آزاد ترجمه تدریس کرد، حالا اما فقط مترجم و ویراستار تمام وقت است. گاهی نیز کارگاه‌های ترجمه برگزار می‌کند. اولین اثرش در مجله کارنامه منتشر شد. با مجلات عصر پنج‌شنبه، شوکران، نویسار، آزما و همشهری داستان و ... ادامه یافت. نخستین اثر رسمی‌: مجموعه شعرهای لیندا پاستان با عنوان «دوئتی برای یک صدا« (نشر چشمه). آثار بعدی: مجموعه شعرهای لی‌ یانگ لی با عنوان «کتاب شب‌هایم» (نشر حکمت کلمه)، مجموعه شعرهای لئونارد کوهن با عنوان «کتابِ خواستن« (نشر حکمت کلمه)، کتاب «در دام کمال‌طلبی» نوشته روان‌شناس و اسطوره‌شناس کانادایی ماریون وودمن (نشر هیرمند). مجموعه شعرهای ایلیا کامینسکی با عنوان «رقص در اودسا»، کتابی که به‌گفته‌ی وی برایش حکم کتاب مقدسش را دارد، از دروازه‌ی ارشاد درون رفت و به در نشد. پس تبدیلش کرد به کتاب الکترونیکی و حالا در وب‌سایت شخصی‌اش در دسترس است. از این کتاب‌ها هویداست علاقه‌ی اصلی‌اش شعر و اسطوره است، که برای وی مترادفند.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

این سایت از اکیسمت برای کاهش هرزنامه استفاده می کند. بیاموزید که چگونه اطلاعات دیدگاه های شما پردازش می‌شوند.