هست
تقدیری از آن دست
که استوار نیست
هرچه نمیلرزد.
هست
عشقی چنان
که به کف نمیآیدت جهان
چرا که گامی کوچک کم است.
هست
اشتیاقی از آن دست
که خویش را کیفر میکنی برای هنر
وقتی هنر گناهکار است.
هست
سکوتی از آن دست
که دهانهای مادینه چنان مینمایند
که گویی شرم
تنها موضوعِ جنسیت است.
هست
گیسویی چنان
که شهابسنگی آشفتهاش میکند
و شیطان فرق میگشاید بر آن.
هست
انزوایی از آن دست
که خیره میشوی با یک چشم
تنها به نمک.
هست
سرمایی از آن دست
که فاختهها را خفه میکنی
تا گرم کنی بالهای خویش را.
هست
ثقلی چنان
که پیشاپیش سقوط کردهای
پیش از همهآنها که میافتند.
هست
خاموشیای چنان
که تو باید زبان بگشایی:
تو، آری، تنها تو.