آنقدر خوابت را دیده‌ام

آنقدر خوابت را دیده‌ام


 

آنقدر خوابت را دیده‌ام

که واقعیتت را از دست داده‌ای

آیا هنوز نرسیده وقت آن که در آغوشت کشم؟

و بر آن لب‌ها، بوسه زنم میلادِ صدای دلنشینت را؟

 

آنقدر خوابت را دیده‌ام

که بازوانم عادت کرده‌اند سایه‌ات را در آغوش کشند

و یکدیگر را بیابند، بی آن که گردِ تنت پیچیده‌باشند

اگر با واقعیت ِتو که روزها و سال هاست

که تسخیرم کرده‌ای، روبرو شوم،

بی‌تردید به سایه‌ای بدل خواهم شد

آه! ای توازن احساسات!

 

آنقدر خوابت را دیده‌ام

که بی‌شک فرصتی نمانده‌ تا بیدار شوم

ایستاده می‌خوابم، تمام قد رو به زندگی

رو به عشق و رو به سوی تو

تنها تو را می‌بینم

آنقدر در رویاهایم پیشانی و لب‌هایت را لمس کرده‌ام

که لمس واقعی‌شان، خیالی‌تر است

 

آنقدر خوابت را دیده‌ام،

با تو راه رفته‌ام ، حرف زده‌ام در رویا

با سایه‌ی تو خوابیده‌ام

که دیگر از من چیزی نمانده‌است به جا

و سایه‌ای شده‌ام در میان اشباح و سایه‌ها

سایه‌ای که با سُرور گام می‌گذارد بارها و بارها

روی عقربه‌ی خورشیدی ِ ساعت زندگیِ تو

 

درباره‌ی سارا سمیعی

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

این سایت از اکیسمت برای کاهش هرزنامه استفاده می کند. بیاموزید که چگونه اطلاعات دیدگاه های شما پردازش می‌شوند.