دانههای برف بر گونههای غروب میبارند
دانههای برف بر جثهی عریان تو میبارند و
احتضار عمرت را درمینوردند
من با پنجهی کودکانهام طرحی از جثهات را
بر برف میانگارم
جثهای که غروب را میشکافد
جثهای که طلایهوار
بر سپیده دمان جاری است
دانههای برف سراسیمه میبارند: بر تنهاییات
بر اشکهای مادرم
بر کودکیام
بر ازحام مضطرب این حیاط
بر دلمردهترین غروب میبارند و
میبارند
نه غروب می فهمد مرا
نه تک درخت کناریات که برگ برف گرفته است
من در کوچههای صبح می دویدم
که ناگاه بر نعش تو افتادم
بر تقدیر افتادم
حال در این فضای گرگ و میش
به رنگ نعش تو درآمدهام
گمراهیام
که آینده را گم کرده است
در این فضای گرگ و میش
گویی دو اسیریم… دو مردهایم؛ بیگانه از اتفاق
و سرنوشت در این کورهراه ابدی،
به سوی دو گمشده میراندمان.
دانههای برف سراسیمه میبارند
و تو در این سوز غروب، همچو صلیبی افتاده
یا نوزادی عریان و بیواهمه خوابیدهای؛
بیواهمه از تقدیر
بیواهمه از زمان
بیواهمه از آتیهی من
از نیم نگاه خصم و آشنا
حال عریانی و
دانههای برف جثهی نحیفت را
مزرعی از پنبهی سفید می کارند
و تو را همچون کفنی مندرس میپوشانند
تو زود آمدی
بر جهانی افتادی، فترت واقع و افسانه بود
راهها به شبیات می سپردند، که ماه و ستارگانش را تارانده بود.
کودکی بودی از کودکیات بیزار… در همهمهی این ظلمات کودکیات را در گرو ظرفی شیر و تکه نانی مینهادی، جوانیات را ول می سپردی به مکارههای بیکاری، به جبههی جنگ و به سنگرهایی از حرس.
چه دور بی معنایی بود.
در میان تاریکی و غبار روزگار می دویدی و سگان ولگرد همپای تو میشدند.
سگان پیات میگشتند و تو خود را به غیب و تنهایی میسپردی.
میدویدی و راهی برت میداشت،
سینهات را تاریخی میچسبید، تلختر از خاکستر.
زود آمدی و عمرت افسانهای بود
که خواب و حسرت و عشق با ولع میخواندنش
پرترهای بود: که جنگ و ظلم پاکش میکردند
چه دور ناهنگامی بود…
هنگامی آمدی که بر تشنگی افتادی…
بر میهنی که بر دعا و ستم درویشی برپا بود،
میهنی که در سایهی منارهها سربریده بودنش…
روزهایت را انتظار و تقدیر رقم میزد،
شبهایت را ترس و بیداری،
هنگامی آمدی که تشنگی فصل پنجم بود، تشنگی عصارهی عصر بود.
هیمهای از گناه گرمت می کرد در این شبهای رخوتناک
و سیراب می شدی از عشق در این شنباران،
و میهن از خون و افیون دین و ایدئولوژی
چه دور خرافهای بود…
تشنگی سایهسار عصر بود
تشنگی رخسارهی زمانه بود
زود آمدی و…
زندگی عادت عریانی بود، زندگی سیری بود در اتفاق،
سفری بود در مسیر محال.
تنها بودی و در شبهای قطرانی تنهاییات را فریاد میکشیدی.
تنهایی فضای آزادی بود.
تنهایی فانوس و یار سفرهای دورت بود
تنها بودی و در مسیر محال می دویدی،
راهها مرشدان ناپاکی بودند، بیواهمه، از حریم سراب گمات میکردند، تنها بودی و
روز خستگیات را در کوچههای غربت و تنهایی میکاشتی.
تنها بودی و تنهاییات را بر اشیاء می پراکندی…
بر جثهی کودکانهات، آینده را میانگاشتی
عاشقی تنها غریب زمان
حکایتی از غم فتادن
دور راهش را با روح می چیند
برش می گیرد
راز تقدیر و خواب بی تدبیر
عاشقی تنها از جمع بیزار
آینده غیب و غربت ابرار
گذشته مزار
چشم به غروب و افق می دوزد
در این تنهایی
شبنم و شعله به صبح می بخشد
***
دانههای برف سراسیمه بر جثهات میبارند
و تو زیر گنبد غروب دراز کشیدهای
تنها و بیواهمه، لخت و غمگین دراز کشیدهای
و کرخت می شود، تو و این غروب بُژگرفته
دانههای برف، همچون کفنی مندرس میپوشانندت
و تو عریان در برابر تقدیر
عریان همچون لحظاتی آکنده از نشاطی
که در لذتی کوتاه
شبهای بُژگرفته را میرنگاند
آیندهات را می سپردی به عشق و فراموشی
و در میان گناهانت فروزان میشدی
شعلهی بخاری فرو کشید و دخمهات یخبندان شد
خدایا! چگونه بگذرد این شب نحس؟
مگر سخن به سر برد این شب بُژگرفته را؟
بیگناه لذت چگونه بگذرد این عمر؟
چگونه این روح پریشان بخسبد؟
شعلهی نجاری فرو کشید و شبات یخبندان شد
تو در گرماگرم سخن جثهات
در هیاهوی تنت
زمان را به باد سیلی گرفتی
و بر ژرفا و زمان اثر گذاشتی
بر جثهی شبی قطرانی
این اتفاق است یا سرنوشت؟
من در آتش گناهی می سوزم
که از آن من نیست
تپشی را جریمه میدهم
که تو سردترین شبهای زمستان و
حریم روحت را به گرمای آن جان میبخشی
این اتفاق است یا سرنوشت؟
حال من ستارهایم
که مدار خود گم کرده است
زخمیام
تاریکی التیامم می دهد
خطاکاریام
به رنگ گناه و شب درآمده
دانههای برف سراسیمه میبارند: بر جثهی کرختت
که یک وجب بیرون زده از تخت میت
بر سوالات کودکانهام
بر آب ولرمی که مرده شور، گیج و منگ بر تنت میریزد
بر طولانیترین غروب میبارند و
میبارند
چگونه این یخبندان و تنهایی را تاب میآوری
چگونه این تاریکی ازلی را سر میکنی؟
حال پلی است عمر میان دو خلاء
عمر کشور حسرت و گنبد تنهایی است
من عمر را به نظاره مینشینم
می روم و نمیبینم
نمی بینم و میروم
کجاست روزگاری که در زیر شعلهی باران گُر میگرفتی و دمدمای غروب
باز متولد میشدی؟
کجاست آغوشهای شبانه، که کودکانه
در تاب مهتاب بجنباندت؟
کجاست آن عشق که خوابهای محالت را
همچو قنداقی بر رانهایش بخواباند؟
کجاست لحظات گُر گرفتن جسم و
هیاهوی تن؟
کجاست جاودان لذتی، که آنی
طولانیترین شب را برنگاند؟
کجاست رمهی گناهان و
کرختی ابدی؟
کجاست؟
کجاست؟
چرا هراس از چهرهات نمیزدایند
چرا با «روح بینوای تو راز و نیازی نمیکنند»*
و جثهی کرختت را گرم نمیکنند
دانههای برف بیواهمه میبارند
و من… خوابهای کودکیام را لابهلای برفها میجویم
طرحی از صورت نورانیت خواهم کشید
بر گرگ و میش
جثهات را گرم خواهم کرد
با سوال
روح آشفتهات را خواهم شست
با گمان
و بر غروب خواهم افکند
چه خردی بود زود آمدن ما، راهها سبب گیجی بودند و گمات میکردند
کودکی چه ناهنگام ترکمان گفت، کودکی در شیپورهای جنگ و در کوهساران حسرت پروازه شد،
جوانیمان به نفرت دین و ایدئولوژی دچار آمد.
ما چه بیگانه متولد شدیم: بیگانه با خود… با گلهگی… با تاریخ… با حقیقتهای شکسته، ما بیگانه بزرگ شدیم
چه عمر نکبتباری بود!
آزادی گمراهمان میکرد،
آزادی به مسیر اسارتمان میبرد
ما به سوی آزمایشگاههای شیمیایی رهسپار میشدیم.
اولین کشتگان جنگ ما بودیم، کشته میشدیم و
باز برای جنگ و شکست و مرگ احیا میشدیم.
چه دور بی معنایی بود. عمرمان:
شبی بود که ماهش را میرنجاند…
یا ماهی بود که مهتابش را به خاک میسپرد
زود آمدیم و بر سرنوشت افتادیم
میهن خرافهترین حقیقت بود،
میهن شکسته نهال تشنهای بود، در گردباد این بیابان…
شمع خاموشی بود در ظلمات آینده
آمدیم و بر ویرانه افتادیم:
ویرانهی زمان… ویرانهی تاریخ… ویرانهی عمر… ویرانهی جسم و روح… ویرانهی طریق… ویرانهی عشق و ویرانهی ویرانه…
گفتیم: چه کسی به ما شو میکند؟
گفتیم: چگونه کودکیمان را در این خرابستان بجوییم؟
گفتیم: چگونه این افق خاک گرفته را حفظ کنیم؟
گفتیم: این چه خون جوشانیست، که تنها بر خون سکنی میگزیند؟
گفتیم: اگر مرگ یگانه یقین باشد، اگر خودکشی پرده آخر این کمدی باشد،
پس ما کنار کدامین خرابهی خرابه بمیریم؟
گفتیم و پرسیدیم…
چه دور بیمعنایی بود! پرسیدیم و تنهاتر شدیم…
گفتیم و بیگانهتر شدیم
آه پدر! این افق بود که میدیدیم،
یا تخت میت؟
این میهن بود که به ما رسید،
یا خاک گور؟!
هنگامی آمدیم که بر آشوب افتادیم…
بر گمشدگی افتادیم، زندگی چرخهای بود میان ستم و حسرت و اتفاق،
عشق معجونی بود از سزا و محال.
تنها بودیم و آرمانمان از عشق و واقعیت بود…
تنهایی فضای آزادی بود،
این اتفاق است یا سرنوشت؟
حال تنها، گویی دو اسیریم، یا دو بردهی تنهاییم و به ناحق محکوم شدهایم
تو به مرگ محکوم شدی
من به زیستن
ما دو تنهای محکوم شدهایم و در کوره راه کولاک
به هم رسیدهایم… زمان همچو سیم خاردار مرزی سوایمان میکند
زمان مرزی ازلی میان جسم و جان می کشد
دو تنهای تنها، غریب زمان
دو حکایت از غم و فتادن
آینده غیب و غربت ابرار
گذشته مزار
دور راه را با روح میچینیم
در این تنهایی
چشم به غروب و افق میدوزیم
ما چه غریب و بلندپروازیم!
***
دانههای برف خسته خسته میبارند:
بر درازترین شب
بر گیسوان مادرم
بر کودکیام
بر سوالهای بیجواب من
میبارند و
میبارند
افق در میان دانههای برف به تخت میتی میماند
عمر گمراهوار
آیندهی خود را میپوید.
تو چرا این سنگ شکسته را در آغوش میکشی؟
چرا در این گور تپیده سرک میکشی؟
این گور است، یا میراث سنگی گم شده؟
این تخت میت است یا سیمای عمری بر باد رفته؟
دانههای برف خسته خسته میبارند
من کودکیام را به برف میسپارم
طرح جثهای را میکشم
که تاریکی را تار میکند
جثهای که افق را از هم میدرد
می خواهم زندگی را همچون گلولهی برف بیفشرم
پرتاب کنم در خلاء
میخواهم جثهات را سوالی ابدی سازم
روحت را از گمان بکشم
می خواهم با جثهی کودکانهام
زمان را باز دارم…
می خواهم زار بزنم…
زار بزنم…
زار بزنم…
و تو بیواهمه در زیر دانههای برف دراز کشیدهای
همچو قنداقی آرام گرفتهای و شب تابت میدهد
دراز کشیدهای و بیواهمه از خدا
بیواهمه از زمان
بیواهمه از غم سیاهپوش مادرم
از آتیهی من.
دانههای برف بیواهمه میبارند و
میبارند
و من گمراهیام
که آتیهاش را گم کرده است
بوتهایم
روییده بر تابوت
خطاکاریم
به رنگ گناه و شب درآمده
نه شب می فهمد مرا
نه تک درخت کناریات که برگ برف گرفته است
نه جثهات معنایی میبخشد به وجود
نه سوالات بی جواب من.
* مصرعی از عبدالله گوران در رسای درویش عبدالله، نوازندهی شمشال هم عصر خود
سروده 1995
ترجمه 2004
** رفیق صابر اودیسهوار مینویسد، از پشت هفت دریاها و از پنلوپهای میگوید که خواستگاران دارقالیاش را به هزار نقش کردهاند و هر نقشی را در جایی از سرزمین به خاک سپردهاند. هر نقشی اما پیوستاری است از خاطرهای که تاریخ بازگشت را به تعویق میاندازد. و اودیسهی روایت مدام در هزارتوی تعویق/ انتظار، تفاوتها را گوشزد میکند، تفاوتهایی از جنس آنچه سید علی صالحی؛ تفاوت خویش و خواب همسایه مینامد. و افزون بر آن تفاوت خوابهای محال و دور بیمعنا…
سخن سررشتهی پرسشی است که هر دم عادتواره میشود و تهی میشود از آنچه دلالت درون متنش میخوانند. و میهن سربریده نه میهن وصال با پنلوپهها، بل میهن فال شدهای است که آنرا روزی از روزها در قهوهای شاید یا در پشت زبالهدانهای تاریخ جست. و عادیشدگی فرم نوشتاری میشود که حسرت واگشت تقدیرش را رقم زده است و رفیق صابر وجود شاعرانهاش را در خلال پرسشها در گرو تکههایی می دهد که پیوستار تاریخی از جنس اسطورهاند، تاریخی چنان محلی که تراژدیاش ایدئولوژیک است.
رفیق صابر شاعر بزرک کرد