برایم اهمیتی ندارد که نام این شاعر لدو ایووست، و نه آلن گینزبرگ.
برای …

روزنامههای عصر به سرعت
خبر مرگ خوان کریستوبال د سیلوای آتشنشان را میپراکنند
که …
اینک این منم
کنارِ مزارت. هرمنگادا
تا بر جسم فقیر و نابت بگریم
که …
ناماش ژورفا بود.
نه برای اینکه انبههای رسیده برایم گرد آورد
یا اینکه میبایست …
خفاشها لابلای پردههای گمرکخانه مخفی میشوند.
ولی کجا پنهان شوند
آدمیانی که سراسر زندگیشان …
همهی روز،
دروازه باز میماند
ولی شب خودم میروم و میبندمش.
چشم به راهِ …
فقرا سفر میکنند.
در ایستگاههای اتوبوس
مثل غازها، گردنهاشان را بالا میگیرند
تا علامتهای …
هر روز به ماسیو باز میگردم.
میآیم
در قایقهای گمشده،
در قطارهای تشنه،
در …
جندهخانههای ماسیو
بر نوجوانی من، نور میپاشند.
از امتیازهای خاص زندگیام، یکی این است …
ادامهی مطلبباد را دیدم که میوزید و
شب را که فرود میآمد.
زنجره را دیدم …
تو انبار ظروف مقدس کلیسا
یه موشی زندگی میکرد:
یه مسیحی بد
که همهچیو …
در شهر ماسیو،
در آهنفروشیها
شب هنوز
در کوچههای سوزان
با آفتابی بلند میآید.…
مجذوبِ بوی خونِ قاعدهگیش
نرّهسگانِ مشتاق
پیِ ماچهسگی را میگیرند
انگار ملکهای سیاه جستهاند.…