اين شعرمن بي قافيه است : وتنها از آن ِ«اوست ».
همه ي مقصود من اوست. و برای خاطر «او» حاضر به هيچ معامله ای نیستم جز « بخشیدن » و«طلبيدن » .
با تو سخن می گویم
از تو سخن می گویم
از ژرفنای جانم
می دانم که پاسخم نمی دهي
چگونه مي تواني مرا پاسخي دهي
که بسیارند آنها که تو را می خوانند
همه ی خواهش من اينست
که اينجا درانتظار بمانم
تا تو از خود
مرا نشانی دهی
در ژرفنای جان خويشم
قلب من
کودکی است قحطي زده
ميان دنده هایم
بي ترديد کودکیست در قفس
تکه ای نان را از میان میله های قفس سوی من دراز مي كنند
من دستی پیش نبرده ام
من چیزی نپذیرفته ام
از عشق
عطشِ خواستن ِ تو خوراک منست
من گرسنگي را با گرسنگي فرو می نشانم
اگر نیت تواینست ، عزم من اينچنین خواهد شد
عطش درون جانم بود عشق و من شاید که بیهوده بود به دنبال او می گشتم در وادی دیگر
بسیار زیباست … لذت بردم… ممنون