سرم را مي آسايم
بر اين سنگ
درزنداني
تو رواندازِ من
جويبارت
لالايي شير خوارِگی ام
كه از اسب مي خواند و از رو انداز طلا
همه اين را بدست آورده ام
اين همه را ازدست داده ام
اين همه از آن من است
تو را براسب مي رانم
تا ديدارگاه مان
تا آمدنت را
بار ديگربینم
در رویای خويش