چندی پیش دو جلد ویژهنامه با عنوان «ادبیات جهان در آینه» توسط نشریه اشپیگل و بهصورت کتاب الکترونیکی عرضه شد. در آنها پروندههایی را که برای ادیبان مختلف در بعضی شمارههای این نشریه کار شده و عکس آن ادیبان هم روی جلد نشریه آمده است، گردآوری کردهاند. بیشتر این ادیبان هنگام چاپ نشریه در قید حیات بودهاند. همچنان که گردآورنده در مقدمه خود ذکر کرده است، نام نویسندگان این مقالات مشخص نیست. با این احوال تصویری زنده و نسبتاً جامع همراه با واقعبینی از این ادیبان ارائه میشود که برای خوانندگان فارسیزبان هم جذابیت دارد. بهویژه که با نام و آثار بیشتر این افراد هم آشنایی دارند. میتوان گفت که این مجموعه، دیدی تازه از نویسندگان به مخاطب میدهد و در عین حال مانند زندگینامههای متعارف نیست، بلکه بیشتر نگاهی تخصصی و ریزبینانه به شخصیت و آثار این ادیبان دارد.
مقدمه
اشپیگل[۱] دهۀ ۴۰ و ۵۰ قرن بیستم میلادی، نشریه متفکران بود. هر هفته عکسی از یک فرد مشهور روی جلد آن جا میگرفت. اکثر آنها سیاستمدار بودند، ولی خیلی زود، هنرمندان و بهخصوص نویسندگان هم به جرگۀ آنها پیوستند. رودولف آئوگشتاین[۲]، سردبیر اشپیگل، به ادبیات علاقهمند بود و در این مورد بلندپروازیهایی هم داشت. او نهتنها گزارش و سرمقاله مینوشت، بلکه یک نمایشنامه هم نوشته بود که البته در ۱۹۴۷ با موفقیتی نهچندان چشمگیر بر روی صحنه رفت. این موضوع به اشتیاقی که برای ادبیات داشت آسیبی نرساند. درست برعکس، سالانه دستکم تصویر دو یا سه نویسندۀ مشهور، جلد اشپیگل را مزین میکرد. کسی که فهرست ادیبان منتخب این مجموعه را بررسی کند، اعتراف خواهد کرد که آئوگشتاین خودآموخته – زیرا او تحصیلات دانشگاهی نداشت – تقریباً با مهارت عکس نویسندگانی را روی جلد گذاشته است که در عصر حاضر هم اهمیت آنها بیچون و چرا است. حال اگر مانند ارنست همینگوی[۳]، ارنست یونگ[۴] یا آگاتا کریستی[۵]، در مورد آنها داستانسرایی میشد، آن زمان نویسندگان کلاسیک مدرن بودند و امروز هم هستند.
در سال ۱۹۴۵ قیمت اشپیگل ۱ مارک بود. در عوض مطالب بسیاری برای خوانندگان داشت؛ نهتنها دربارۀ سیاست و اقتصاد بود، بلکه تازهترین اخبار پاورقیها را هم در برمیگرفت. تیم جوان آئوگشتاین – آن زمان دبیر سرویسهای زن هنوز نقشی بر عهده نداشتند –، از خود انتظار داشت کاری معادل با نوشتن یک دایرهالمعارف انجام دهد. برای مثال مطلب مربوط به عکس روی جلد دربارۀ فریدریش دورنمات[۶] یا اریش ماریا رمارک[۷]، بهراحتی ده صفحه با فونت ریز را پر میکرد. حتی متخصصان ادبیات هم باید چیزهایی از این مطالب آموخته باشند. سبک نوشتاری، بیشتر مربوط به موضوع بود و گاه حتی علمی میشد؛ یعنی مانند برخی از مطالب اشپیگل، کلماتی با آهنگ یکسان نداشت و لحنش هم تند و خشک نبود. البته شیوۀ اشپیگل همواره اجرا میشد: آغازی که حتیالمقدور داستانی باشد، سپس نظریه و نگاهی به گذشته و در خاتمه بررسی اساسی تا عصر حاضر. سردبیران مسئول همیشه ناشناس میماندند. نشریۀ اشپیگل، نوعی نشانی بود و اعتبارش باید در اینجا کفایت میکرد. تلاش آئوگشتاین برای برخورد مناسب با شأن نویسندگان بزرگ حس میشد و میشود. امروز هم با کمال میل میتوان این داستانها را خواند که درست بهاندازۀ روزی که منتشر شدند، به طرز شگفتآوری تازه و زنده هستند.
البته خوانندگان اشپیگل به مراتب کمتر از امروز بودند. تازه در سال ۱۹۵۹ شمارگان این نشریه به سیصد هزار رسید (در حال حاضر نهصد هزار است). نشریه برای مشتریانی تولید میشد که بیشتر روشنفکر بودند و نباید ناامید میشدند.
این گروه، پیشرفتهتر از بقیۀ جامعۀ آلمان در دهۀ پنجاه قرن گذشته و در پی مدرن شدن و پیشرفت بود. بسیاری از نویسندگان هم با آثار خود، این انتظار را برآورده میکردند. برای مثال متنهای ماکس فریش[۸] یا خلاقیتهای زبانی آرنو اشمیت[۹] نابغه، حکایت از اشتیاق مردم برای زیر سؤال بردن استبدادهای موجود بودند.
عنوان عکس ادیبان، بر اساس موضوع، سیاسی انتخاب میشد. مثلاً هرمان هسه[۱۰] به دلیل منزوی بودن از جهان، مورد تمسخر ملایمی قرار میگرفت. برعکس، توماس مان[۱۱]، روشنفکر کبیر و متفکر سیاسی – دستکم در نیمۀ دوم زندگی خود – با احترام بسیار مواجه میشد. سردبیران اشپیگل، نقش برتولت برشت[۱۲] را در آلمان شرقی سابق و نقش آرتور کستلر[۱۳] را با استالینیسم همسان تحلیل میکردند.
در بخش فرهنگی اشپیگل هم مانند بخش سیاسی نشریه، کمونیسم بهعنوان جهانی در مقابل امپراتوری آمریکایی، موضوع اصلی خبررسانی بود. در ۱۹۵۸، پس از دریافت جایزۀ نوبل ادبیات توسط بوریس پاسترناک[۱۴] که در مسکو مورد غضب واقع شده بود، نشریه گزارش مفصلی از «حرکت صریح و واضح کمیتۀ استکهلم در مخالفت با استبداد» داد و انتقادهای شدیدی از تندروهای شوروی سابق کرد. با این احوال نویسندگان مطلب مربوط به عکس پاسترناک که روی جلد قرار گرفته بود، از نوشتن مطالب ضد کمونیسم خودداری کردند. بیشتر به خوانندگان آلمانی خود یادآوری میکردند که هنوز بیست سال از زمانی نگذشته است که کمیتۀ نوبل، این جایزه را به کارل فون اوسیتسکی[۱۵] داد که یک مخالف سیاسی آلمانی و یک منتقد به سیاستهای رژیم ناسیونال سوسیالیست بود.
سردبیران اشپیگل، با مطالب ادبی، بر قلۀ زمان ایستاده بودند و امروز، بعد از گذشت بیش از نیمقرن، ارزیابی انتقادآمیز آنها همچنان اعتبار دارد.
از مطالعه لذت ببرید!
مارتین دوری[۱۶]
ارنست همینگوی، اشپیگل شماره ۳۴ / ۱۹۴۹
ادیبی در برج سپید مراقبت
اول زندگی، بعد نوشتن
زندگی یک فرد زنده، بهصورت فیلم درمیآید. مردی با پاهای عضلانی که در دنیا میگردد، شخصیت اصلی یک فیلم سینمایی و داستان زندگی او فیلمنامۀ آن میشود. این مرد، ارنست همینگوی، نویسندۀ آمریکایی است که دنیا دربارۀ او، خیلی کمتر از آنچه خودش نوشته، ننوشته است.
در حال حاضر چارلز بیکفورد[۱۷]، همان کشیش پیرامیل[۱۸] در فیلم «آوای برنادت» در حال نوشتن فیلمنامهای از زندگی همینگوی است. قرار است خود آقای بیکفورد در نقش ارنست همینگوی بازی کند.
فیلمسازان، انتظارات بالایی از موضوعات فیلمهای خود دارند. زندگی همینگوی، چیزهایی برای ارائه کردن دارد که آنها را راضی میکند.
زندگی او در ۲۱ ژوئیه ۱۸۹۸ در اوک پارک ایلینویز[۱۹] در نزدیکی شیکاگو آغاز شد. پدرش، کلارنس ادموند همینگوی[۲۰]، پزشک و مادرش خواننده بودند. والدین، برنامههایی متناسب با شغل خود برای پسرشان در سر داشتند.
مادر میخواست یک موسیقیدان از او بسازد. ارنی[۲۱] باید نواختن ویلونسل را میآموخت و هنگامیکه در اتاق بزرگ موسیقی در منزل همینگویها، یک کنسرت خانوادگی برگزار میشد، برای آنها مینواخت. در چنین موقعیتی تصمیم گرفت از خانۀ گچ کاری شدۀ پدری فرار کند و همین کار را هم کرد. او چند بار دیگر هم فرار کرد و آخرین مرتبه ۱۵ سال داشت.
پدر دوست داشت از پسرش، دومین بچه از شش فرزند، یک پزشک و جانشینی برای مطب شلوغ خود بسازد. او ارنست میلر[۲۲] را – همینگوی اسم دومش را در سال ۱۹۳۰ حذف کرد – همراه خود بر بالین بیماران در خانۀ آنها میبرد. ولی ارنی حوصلۀ پزشکی را نداشت.
موفقیت پدر، در آشنا کردن ارنی با کارهای مورد علاقهاش بیشتر بود. کلارنس ا. همینگوی، عاشق شکار و ماهیگیری بود.
ارنست در سه سالگی، اولین ابزار ماهیگیری و در ده سالگی اولین تفنگ شکاری خود را دریافت کرد و اشتیاق به ماهیگیری و شکار، هرگز او را رها نکرد. هنگامیکه به لحاظ ادبی و اقتصادی بهجایی رسید، برای رفع خستگی از نوشتن، همیشه و گاهی به مدت چند روز، به ماهیگیری و شکار میرفت. او در ماهیگیری و – در آفریقا – بهعنوان شکارچی حیوانات بزرگجثۀ وحشی هم به شهرت دست یافت.
ماهیگیری به شیوۀ همینگوی
وقتی او با کشتی خود «پیلار[۲۳]» در آبهای اقیانوس هند غربی حرکت میکرد، ماهیها اوقات خوش و راحتی نداشتند. رکوردها را میشکست و پس از ساعتها مبارزه با این ماهیهای سنگینوزن، نیزهماهی و ماهیهای تون به وزن پنجاه کیلو به دام میانداخت. بر خود میبالید که نوعی ماهی، نام او را بر خود دارد و همچنین نامههای تشکرآمیز از موزههایی دریافت میکند که برای آنها انواع نادری از ماهی را از سفرهای دریایی خود در کاراییب فرستاده است.
در ۱۹۳۵ برندۀ جایزۀ ماهیگیری بیمینی[۲۴] شد و البته افراد بومی چندان خرسند نبودند. همینگوی برای جبران، مسابقات بوکس ترتیب داد که جایزه هم داشت. ۲۰۰ دلار برای کسی تعیین کرد که چهار راند تمام در رینگ، مقابل او مقاومت کند. هیچکس موفق نشد.
زیرا همینگوی ۱.۸۳ متر قد و ۴۰ سانتیمتر دور بازو داشت و کلاً عضلانی بود. سینهای که خبرنگاری با تحسین در مورد آن نوشت، چشم هر تاجر پوستی را خیره میکند. همینگوی همچنین یک بوکسباز قوی و کلاً یک ورزشکار تمامعیاربود. خودش از اسکی و نوشیدن، بهعنوان علایق دیگرش یاد میکرد.
همینگوی از دوران دبستان، به نوشتن علاقهمند بود؛ روزنامۀ مدرسه را منتشر میکرد و قلم خود را بیشتر وقف ستون «اخبار و شایعات» میکرد. هنگامی که مدرسه را تمام کرد، کاری بهعنوان گزارشگر نشریۀ «استار[۲۵]» در کانزاس سیتی به دست آورد. این کار مدت درازی طول نکشید، زیرا جنگ اول جهانی آغاز شد.
همینگوی میخواست در جبهه باشد، ولی ارتش او را نپذیرفت. یکی از چشمهایش ایراد داشت که پیآمد بوکسبازی بود. همینگوی داوطلب شد بهعنوان رانندۀ آمبولانسی که صلیب سرخ آمریکا آن را اهدا کرده بود، در جنگ شرکت کند و به جبهۀ ایتالیا رفت.
همینگوی میخواست درست وحسابی در جبهه حضور داشته باشد. او در ژوئیه ۱۹۱۸ با ایتالیاییها به پستهای دیدبانی خط اول رفت.
اتریشیها یک خمپاره بهسوی آنها پرتاب کردند که به هدف خورد. یکی از پاهای همینگوی پر از ترکش شد و هنگامیکه یکی از همقطاران خود را به عقب جبهه میبرد، گلولههایی هم به زانو و مچ پایش اصابت کرد.
این اتفاق در فوسالتا دی پیاوه[۲۶] افتاد. یک کاسۀ زانو از جنس پلاتین، خداحافظی با جبهه و نشانهای افتخار طراز اول ایتالیایی به همینگوی رسید. همچنین دومین مدال خاندان ساووین[۲۷]و یک مقرری بازنشستگی مادامالعمر.
همینگوی در کشورش باید ابتدا برای خود یک سرگرمی پیدا میکرد. آن را در شیکاگو یافت. بهعنوان سردبیر یک نشریۀ مطالعات تعاونی استخدام شد. در این دوران با هدلی ریچاردسون[۲۸] آشنا شد. او در ۱۹۲۱ اولین زن از چهار همسری شد که همینگوی بهمرور زمان داشت.
چمدانی به سرقت میرود
همینگوی به کانادا روی آورد و گزارشگر «تورنتو استار[۲۹]» شد. او با گزارشهایش به موفقیت دست یافت و بهاینترتیب اجازه پیدا کرد، بهعنوان گزارشگر اختصاصی به خاورمیانه برود تا از تنش یونان و ترکیه گزارش دهد و بعد به لوزان رفت تا از نتیجۀ اختلاف بنویسد.
آن زمان، همینگوی نویسنده یک بدبیاری آورد: چمدان همسرش را دزدیدند که دستنوشتهها، اولین رمان، داستانهای کوتاه و اشعار ارنست در آن بود. احتمالاً سارق ناامید شده است. اما بههرحال همینگوی باید به لحاظ ادبی از نو آغاز میکرد.
طی سالهایی که بعداً همینگوی در پاریس زندگی کرد، به گروه اکسپتریت[۳۰] پیوست. این گروه مهاجران ادیب آمریکایی دور گرترود استاین[۳۱] بودند که از ۱۹۰۴ در پاریس زندگی میکرد و در ۱۹۴۶ در همان شهر از دنیا رفت. استاین و ازرا پاوند[۳۲] که با خشونتی مستبدانه بر کلمات حکومت میکرد، انگیزههای مهمی به همینگوی دادند.
اتاقی در مونپارناس[۳۳] کرایه کرده بود که فقط میز، تخت و صندلی داشت و گاهی حتی بهقدر کافی پول نداشت که بتواند بهطور منظم غذا بخورد. میتوانست وضعیت بهتری داشته باشد. ناشران پیشنهادهای خوبی به او میکردند، ولی همینگوی میخواست مستقل بماند.
داستانهای کوتاه «در زمان ما» و رمان «سیلاب بهاری»، موجب غنای بحثهای ادبی نشد؛ ولی بعد «خورشید همچنان میدمد» منتشر شد.
نسل از دست رفته
در ۱۹۲۴ فقط چند صد نفر کتاب «در زمان ما» را خریدند، اما در عرض یک سال و نیم، بیست و پنج هزار نسخه از «خورشید همچنان میدمد» به فروش رفت. همینگوی با این کتاب که شخصیتهای اصلیاش چهار مرد آمریکایی جوان و برت، دختر انگلیسی هستند و محل وقوع اتفاقات آن، پاریس و یک جشن اسپانیایی است، «سخنگوی نسل از دست رفته» شد.
اصطلاح «نسل از دست رفته» از دایرۀ اطرافیان گرترود استاین بود. منظور هم «مردانی فوقالعاده، جوان و غمگین» بودند که با رؤیاهای نابود شده از جنگ به دنیایی بازمیگشتند که به نظر میرسید متوقف مانده است. نسلی که در حدود ۱۹۱۸ زندگی میکرد، همینگوی را سخنگوی خود میدید و او با نوشتن «وداع با اسلحه» این عنوان را بیشتر از آن خود ساخت.
این رمان در باره جبهۀ ایتالیا در سال ۱۹۱۷ است که همینگوی آشنایی دردناکی با آن داشت. داستان عشق هنری، یک مرد آمریکایی که در صلیب سرخ کار میکند و کاترین، پرستاری از اسکاتلند است که نویسندهاش را به شهرت رساند. همچنین به لحاظ اقتصادی هم یک سود دائمی بهحساب میآمد.
کتاب به زبانهای زیادی ترجمه شد و امروز هم همچنان منتشر میشود، فیلمی از روی آن ساخته شد که کارل سوکمایر[۳۴] فیلمنامۀ آن را به آلمانی برگرداند، کارگردانش ماکس راینهارد[۳۵] بود و کِته دورش[۳۶] و هانس آلبرز[۳۷] در آن بازی کردند.
در «وداع با اسلحه» آمده است: «اصطلاحاتی چون مقدس، باشکوه، قربانی و کلمۀ بیهوده، همیشه مرا دچار شرمساری کردهاند.» و: «اصطلاحات انتزاعی چون شهرت، شرف، شجاعت و مقدس، در کنار نام دهکدهها، جادههای خاکی و رودخانهها، طنینی گستاخانه داشتند.»
«وداع با اسلحه»، کتابی بدون شور و هیجان، اتفاقات احساسی، لحن غمانگیز و رنگهای خوشبینانۀ رؤیاهای مبهم بود. شیوۀ شرح شخصیتها و موقعیتها، خشونت و بیملاحظگی، وحشیگری و هرجومرج، بدون هیچ فیلتر ادبی و زیباسازی ایدئولوژیک، موجب شد که همینگوی کلبیمسلک، سادیست و منحرف خوانده شود.
آدم همیشه به دام میافتد
بدون شک مردی که چنین موضوعات مهم و تکراری را بیان میکند و کتابهایش هم بر اساس آنها نوشته میشود، یک بدبین است که باور دارد: «آدم همیشه به دام میافتد.» یا: «اگر دو انسان همدیگر را دوست بدارند، هرگز پایان خوشی نخواهد داشت.»
اما شخصیتهای همینگوی با تمام بدبینی، دچار هیچ افراطی نمیشوند. آنها تلاش میکنند مفهوم از دست رفتۀ زندگی را در رفتاری مطیعانه و منظمتر در موقعیتی کاملاً ناامیدانه و روشن، از نو بیابند.
البته این در مورد همینگوی، همواره اقدامی محال و محکوم به شکست است. رمانهای او را «درام مرگهای رقتانگیز و مقاومتهای همراه با شکیبایی» میخواندند.
قهرمان شاخص همینگوی، انسانی است که درمانده و ناامید، تسلیم اتفاق میشود، چیزی در مقابلش قرار ندارد. او خطر این «هیچ» را که ناکامیها آن را انعطافناپذیر کردهاند، مصمم و بدون لحظهای تردید به جان میخرد. تکرو و بهقدر کافی قوی است که بتواند بدون رؤیا زندگی کند.
همینگوی در این مورد، ورای جریانات اصلی زمان و مشکلات اجتماعی و اقتصادی آن قرار دارد. این مشکلات برای او فقط ظاهر ماجرا هستند که پشت آن نیازهای واقعی انسان امروزی پنهان شده است که دیوانۀ هیچ و بیهودگی هستی کنونی است.
نه مثل یک نوزاد
ادوآر لاورنیه[۳۸] فرانسوی، یکی از آنهایی که همینگوی را دوست دارند میگوید، اما همینگوی «مانند نوزادی که تخت خود را خیس کرده یا فیلسوفی که مردد در حاشیۀ پوچگرایی در نوسان است زاری نمیکند، بلکه زندگی میکند.»
«هر یک از رمانهای او، همزمان گزارشی با دیالوگی روان و زنده است. همینگوی، نیرویی طبیعی است. میتواند باذوق و تکاندهنده باشد…»
«او همزمان دارای تحرک زندگی و سادگی خدا گونه است. هنرش، هممعنای زندگی او و آینۀ زندگی او است… از آن دسته افرادی است که ابتدا زندگی میکنند و بعد مینویسند.»
این یک صدای اروپایی است، صدای آمریکایی با این تفاوت دارد. مثل صدای مکس ایستمن[۳۹] است. البته صدای مردی که دشمنی همراه با خشمی او را با همینگوی مرتبط میسازد. هر گاه دوستیشان با موفقیت روبهرو نشود، دشمنی آغاز میگردد.
ایستمن، تمایل همینگوی را برای توصیف مردانگی قدرتمند و بیعاطفه «یک مشت تکبر درونی که قرار است یک خلأ بزرگ را تحتالشعاع قرار دهد» میخواند. سینکلر لوئیس[۴۰]، همکار رماننویس همینگوی از «تحسین نوجوانانۀ قتلعام کردن» میگوید که همینگوی دائم در دام آن میافتد. ولی بهسرعت اضافه میکند: «وقتی با موضوعاتی درگیر است که واقعاً به آنها علاقه دارد، به بزرگی واقعی دست مییابد.»
گریس همینگوی[۴۱]، مادر ارنست گفته است: «تقریباً شصت درصد تمام منتقدان و پروفسورهای ادبیات، کتابهای ارنست را از بهترین کتابهای عصر ما میدانند.» بعد اضافه کرده که البته خودش، انشاهایی را که ارنست در دوران مدرسه مینوشت، بهتر میداند.
دومین خانم همینگوی
همینگوی «وداع با اسلحه» را در سال ۱۹۲۷ و وقتی به آمریکا بازگشته بود نوشت. از همسر اولش جدا شد و با پائولین فایفر[۴۲] ازدواج کرد. در پاریس با پائولین آشنا شد که در نشریۀ ووگ کار میکرد.
همینگوی خانهای در کی وست فلوریدا[۴۳] داشت. اولین پسرش به دنیا آمد. «مرگ در بعدازظهر»، کتابی دربارۀ اسپانیا و گاوبازی (که هر دو را به یک اندازه دوست داشت) و سپس مجموعه داستان کوتاه همینگوی شکارچی با نام «تپههای سبز آفریقا» و رمان اجتماعی و انتقادی «داشتن و نداشتن» هم منتشر شدند.
آنگاه باز سروصدای اسلحهها در جهان بلند شد: جنگ داخلی اسپانیا. همینگوی چهل هزار دلار حواله کرد، برای جمهوریخواهان آمبولانس خرید و بهعنوان گزارشگر یک روزنامۀ آمریکای شمالی به نام آلیانس[۴۴] به مادرید رفت. خیلی زود ارتباطش با رهبران نظامی جمهوریخواهان آنقدر خوب شده بود که اجازه داشت در تمام نقاط جبهه حرکت کند.
سومین خانم همینگوی
نتایج اینها بودند: نمایش سه پردهای «رکن پنجم»، آشنایی با مارتا گلهورن[۴۵] خبرنگار که سومین خانم همینگوی شد، قراردادی مردانه با آندره مالرو[۴۶]، نویسندۀ فرانسوی که بهعنوان خلبان، برای جبهۀ سرخها پرواز میکرد.
موضوع جنگ داخلی را تقسیم کردند؛ سهم مالرو تا سال ۱۹۳۷ و همینگوی دوران پس از آن بود. مالرو، «امید» و همینگوی، «ناقوس مرگ که را میزنند» را نوشتند.
«امید» بسیار حجیم شد و برای ادوآر لاورنیه از اینکه «گاهی در خشک بودن برخی از قسمتها احساس کسالت» نکند مشکل بود. «اگر آدم بعد از آن، یکی از بخشهای کتاب همینگوی را بخواند، احساس میکند که جماعت روشنفکر را ترک کرده و به یک انسان زنده پیوسته است.»
میلیونها نسخه از «ناقوس مرگ که را میزنند»، «یکی از تکاندهندهترین کتابهای ادبیات مدرن» به فروش رسید. مردم آلمان نازی و شوروی با این کتاب آشنا نشدند. برای حاکمان هر دو کشور، زیادی حقیقی بود.
رابرت جوردان، جوان آمریکایی که داوطلبانه به جبهۀ جمهوریخواهان پیوسته است، باید پلی را در پشت خطوط دشمن منفجر کند. او این مأموریت را انجام میدهد و کشته میشود. باز هم یک تکرو، قهرمان داستان همینگوی میشود که به پوچی و بی آینده بودن موقعیت خود آگاه است، ولی آن هیچ را به جان میخرد. این روند درونی داستان است که از گفتوگوهای طولانی، بهظاهر بدون هیجان و دروناً تکاندهنده بافته میشود.
رابرت، ماریا و پیلار
این طرحی است که اکثر اوقات در آثار همینگوی دیده میشود: دو فرد، رابرت و ماریا یار او، با هم در مقابل دنیای خصمانه مبارزه میکنند و فرد معتمد و چیزفهمی به نام پیلار[۴۷] از آنها حمایت میکند. ماریا، دختر جوان، ظریف، خجالتی و آرام و پیلار، زنی در حال پیر شدن، چاق، دلیر و باهوش، زیباترین شخصیتهای زن همینگوی هستند.
او از این موضوع صرفنظر میکند که مثل همیشه، از شخصیتها طیفی رنگی و روانشناسانه بسازد. تأکید کمی روی احساسات میشود و همینگوی پوستهای غیراحساساتی به آنها میدهد. شرح و وصف، با سختگیری زاهدانهای روی یک موضوع بزرگ متمرکز میماند که همینگوی را تحتتأثیر قرار داده است؛ یعنی مشکل محافظتی آبرومندانه در مقابل پوچی.
بهعلاوه نقدنویسان در این رمان «اولین شکوفههای بهاری معنا بخشیدن و بله، نوعی ایمان به اولین جوانههای زندگی» را میدیدند.
از رابرت جوردان نقلقول میآورند که «احساس از خودگذشتگی در راه یک وظیفۀ مقدس، در مقابل تمام ستمدیدگان جهان، احساسی که در بارهاش بهاندازۀ یک تجربۀ مذهبی، دوست نداریم حرف بزنیم و در عین حال همانقدر واقعی است که وقتی موسیقی باخ را گوش میدهیم یا در کلیسای جامع شارت[۴۸] یا لئون[۴۹] میایستیم و تابش نور از پنجرههای بزرگ را میبینیم، به ما دست میدهد».
همینگوی در اینجا از «لجبازی خشک فردگرایی که فقط میتواند نظم شخصی را مقابل هرجومرج قرار دهد» فراتر میرود و آن چیزی را مییابد که ویژگی افراد مذهبی است: عشق.
برونو ا. ورنر[۵۰] معتقد است، این وجه انسان معاصر در اینجا خود را بین خدا و جهان، سرگردان میبیند. در فضایی بیکران که اشتیاق و فریاد کمک، یعنی مذهب اولیه از آن ناشی میشود.
«من ورشکسته هستم»
هنگامیکه همینگوی در سال ۱۹۴۰ در نیویورک، آخرین جلسه را با ناشر خود چارلز اسکریبنر[۵۱] داشت، اعتراف کرد که برای نوشتن «ناقوس مرگ که را میزنند» بیش از تمام کارهای قبلی خود، زمان صرف کرد و تلاش نمود. «من هفده ماه روی چیز دیگری کار نکردم، داستان کوتاه یا مقاله ننوشتم و یک شاهی هم درآمد نداشتم. من ورشکسته هستم.»
این باعث نشد که دوستان خود را به ضیافتی بزرگ دعوت نکند. معتقد بود که اسکریبنر ورشکسته نیست و میتواند به او پیشپرداخت بدهد.
بهعلاوه همینگوی، هالیوود را هم بهعنوان پشتیبان مالی خود داشت که پشتیبانی بسیار مستحکم بود. پس از اینکه فیلمهای «وداع با اسلحه» و داستان کوتاه «قاتل» با موفقیت روبهرو شد، بر اساس داستانهای همینگوی فیلمهای «داشتن و نداشتن» و «ماجرای عشق ماکومبر» هم ساخته شد.
کمپانی پارامونت برای «وداع با اسلحه» صد و پنجاه هزار دلار پرداخت کرد و اینگرید برگمن و گری کوپر در آن بازی کردند. کمپانی فاکس هم حق ساخت فیلم از روی «برفهای کلیمانجارو» را به قیمت صد و بیست و پنج هزار دلار خرید. اینها بالاترین مبالغی بود که تا آن زمان برای ساختن فیلمی از روی یک داستان کوتاه پرداخت شد.
بسیاری بر این عقیده هستند که هنر اصلی همینگوی، نوشتن داستان کوتاه است. در اینجاست که مشخص میشود، شخصیت همینگوی داستاننویس چگونه است: کوتاهی بیان، دیالوگهای طبیعی، عدم وجود آراستگی در متن، تمرکز بر موضوعات اصلی و توانایی بازگویی احساسات جسمانی به شکلی طبیعی.
اینها ویژگیهای سبک ادبی این گزارشگر است و نشان میدهد که هالیوود از همینگوی خوشش میآید. هنگامیکه همینگوی نه احساسات، بلکه «چیزهای واقعی را که احساسات را برمیانگیزند» بازگو میکند، در راستای تکنیک یک فیلم ایدهآل حرکت میکند.
و همچنین زمانی مانند یک تصویر بزرگ، دقیقاً مطابق با حرکت موزون اتفاقات داستان، چیزهای کوچک و موضوعات جنبی که برای یک حالت روحی پراهمیت است را برای یک لحظه مشخص میکند. برای مثال عطر یک علف له شده، جرعهای افسنطین و آب را مخلوط میکند.
بپر و شنا کن
همینگوی میتواند منظرهای را با کلماتی معمولی و شیوۀ تقریباً کمگوی خویش، مقابل چشم خواننده بیاورد. مثل چمنزارها، جنگلها، دریاچهها و رودخانههای آمریکا، رشتهکوههای کاستیل و برکۀ پر از قزلآلا در جنگلهای سیاه آلمان.
اینها هم در داستانهای کوتاه همینگوی، مناسب فیلم هستند: شیوۀ او برای ورود بیمقدمه به داستان، مطرح کردن موضوع بدون حاشیه رفتن و به قول ویلیام سارویان[۵۲]، روش جهیدن ناگهانی به آب سرد.
همینگوی در گفتوگوها هم با گرفتن عصارۀ دیالوگها، شخصیتهای خود را هدایت میکند. بیش از آنچه بر زبان میآید، گفته میشود. کلماتی پشت اتفاقات روزمره نهان شدهاند. این تکنیک هنرمندانۀ دیالوگ که اصولاً شیوۀ همینگوی است که ترجیح میدهد جملات اصلی را با آهنگی منظم و بدون پیچیدگی کنار هم قرار دهد، موجب شد که کپی کاران پرتلاش، از آن تقلید کنند.
حال باز یک رمان است که همینگوی روی آن کار میکند. بیش از هزار صفحه دستنوشته آماده شده است، ولی او نمیخواهد چیزی در موردش بگوید. جز اینکه جنگ دوم جهانی زمینۀ آن را میسازد. نویسنده در اینجا هم شناختها و تجربیاتی از مشاهدات شخصی در دریاها، هوا و زمین دارد.
ابتدا در خدمت دفتر اطلاعات نیروی دریایی آمریکا با کشتی خود «پیلار» در آبهای غرب گشت میزد. سپس به انگلستان رفت. جایی که بهعنوان گزارشگر جنگی همراه ارتش آلمان پرواز میکرد. هنگامیکه اوضاع در نرماندی متغیر شد، همینگوی بهموقع حضور داشت.
آن زمان ریش پرپشتی داشت. اصولاً دوست دارد مدل ریش و سبیل خود را هر از گاهی تغییر دهد. ارتباط خوبی با سربازان داشت. آنها نامهای مستعار زیادی به او دادند. از همه بیشتر دوست داشتند او را پاپا یا پاپ بخوانند. ارنست همینگوی هنوز هم گاهی نامههای خود را با نام مستر پاپا[۵۳] امضا میکند.
نشریۀ «لایف» گزارش داد که او دو قمقمه را با یک تسمۀ آلمانی حمل میکرد که یکی محتوی جین و دیگری ورموت بود. از این دو، یک نوشیدنی قوی برای خود مخلوط میکرد.
فرماندۀ گردان پیادهنظام که به آنها پیوسته بود، عادت داشت مکان فعلی اقامت همینگوی را با سوزن روی نقشه مشخص کند. سوزن و بهاینترتیب همینگوی، اکثر اوقات در جایی قرار داشتند که اتفاقی در حال رخ دادن بود.
اقامت در هتل ریتس
هنگام پیشروی بهسوی پاریس، بهقدری جلو بود که میتوانست اکتشافات مهمی انجام دهد. این موضوع منجر به تحقیقاتی شد که آیا او قراردادهای معاهدۀ ژنو را که مخصوص گزارشگران جنگی بود، زیر پا گذاشته است یا نه. مشخص گردید که چنین اتفاقی نیفتاده است.
درهرصورت همینگوی اولین گزارشگر جنگی جبهۀ متفقین بود که در پاریس حضور یافت. هنگامیکه همکارانش از راه رسیدند، از مدتی پیش در هتل ریتس اقامت گزیده و با موفقیت هم به زیرزمین نوشیدنیها سرکشی کرده بود.
همینگوی بعدها با ارتش، اول در هورتگنوالد[۵۴] مرگبار بود. در دسامبر ۱۹۴۶ برای ناشر آلمانی خود، روولت[۵۵] که او را «ارنست عزیز» میخواند نوشت که خوشحال است آنها مجبور نشدهاند در آن مکان یا هر مکان دیگری همدیگر را به قتل برسانند.
همینگوی در سال ۱۹۴۲ و در مقدمۀ داستانهای جنگی خود نوشت که از جنگ بیزار است. در همین سال نوشت، اگر قرار است صلحی پایدار در اروپا به وجود بیاید، باید ریشهها و بذرها از بین بروند؛ وقتی جنگ به پیروزی انجامید، باید آلمان به طرز مؤثری نابود و اعضای تمام تشکیلات ملی، عقیم شوند.
چهارمین خانم همینگوی
هنوز جنگ بود، سال ۱۹۴۴، همینگوی در دفتر «تایم» در لندن با دوشیزه مری ولش[۵۶] آشنا شد. مری ولش، دختر یک چوبتراش متمول اهل مینهسوتا، پس از اتمام تحصیلات دانشگاهی در «دیلی نیوز» شیکاگو کار کرده و بعد به «لندن اکسپرس» رفته بود. او پس از جنگ، خانم شمارۀ چهار همینگوی شد.
اگر همینگوی در سفر نباشد، در ویلای خود در وینسا فیجیا[۵۷] در کوبا زندگی میکند. در این خانه که به سبک اسپانیایی حفظ شده است، بسیاری رفتوآمد دارند و صاحبانش مهماننواز هستند. آقای خانه در دور و نزدیک بسیار محبوب است و آن هم نه فقط در مقام یک میزبان و نه برای اینکه وقتی به بار دهکده میرود، تمام حضار را مهمان میکند.
او امروز مردی با موهای خاکستری روی شقیقهها و سری بزرگ با پیشانی بلند است. چشمهای قهوهایاش هنوز با چنان «اشتیاق و علاقهای» نگاه میکنند که گرترود استاین سالها پیش آنها را تشریح کرده بود.
در اتاق نشیمن خانه، کاپهای افتخار، سر حیواناتی با چشمهای شیشهای نصب شده که همینگوی، شکارچی حیوانات بزرگ در آفریقا شکار کرده است. باغی شش هکتاری، یک زمین تنیس، یک حوض شنا و یک خانۀ جداگانه برای سه پسرش که ۲۶، ۲۱ و ۱۸ سالهاند هم از متعلقات آن ملک هستند. سگها و گربههای زیاد و یک برج مراقبت سفید هم در وینسا فیجیا وجود دارند. ارنست همینگوی ادیب، در اینجا کار میکند.
زیرنویس
[۱] – Spiegel به معنای آینه و نام هفتهنامهای مشهور در آلمان است.
[۲] – Rudolf Augstein روزنامهنگار و ناشر آلمانی (۱۹۲۳-۲۰۰۲)
[۳] – Ernest Hemingway
[۴] – Ernst Jünger نویسنده، افسر و حشرهشناس آلمانی (۱۸۹۵-۱۹۹۸)
[۵] – Agatha Christie نویسنده بریتانیایی (۱۸۹۰-۱۹۸۶)
[۶] – Friedrich Dürrenmatt نویسنده و نقاش سوئیسی (۱۹۲۱-۱۹۹۰)
[۷] – Erich Maria Remarque نویسنده آلمانی (۱۸۹۸۰۱۹۷۰)
[۸] – Max Frisch معمار و نویسنده سوئیسی (۱۹۱۱-۱۹۹۱)
[۹] – Arno Schmidt نویسنده آلمانی (۱۹۱۴-۱۹۷۹)
[۱۰] – Hermann Hesse نویسنده، شاعر و نقاش آلمانی – سوئیسی (۱۸۷۹-۱۹۶۲) که در سال ۱۹۴۶ برنده جایزه ادبی نوبل شد.
[۱۱] – Thomas Mann نویسنده آلمانی (۱۸۷۵-۱۹۵۵) که در سال ۱۹۲۹ برنده جایزه ادبی نوبل شد.
[۱۲] – Bertolt Brecht نویسنده، نمایشنامهنویس و شاعر آلمانی (۱۸۹۸-۱۹۵۶)
[۱۳] – Arthur Koestler نویسنده اتریشی – مجار (۱۹۰۵-۱۹۸۳)
[۱۴] – Boris Pasternak شاعر و نویسنده روس (۱۸۹۰-۱۹۶۰) که در سال ۱۹۵۸ برنده جایزه ادبی نوبل شد.
[۱۵] – Carl von Ossietzky نویسنده، روزنامهنگار و صلحطلب آلمانی (۱۸۸۹-۱۹۳۸)
[۱۶] – Martin Doerry نویسنده و روزنامهنگار آلمانی متولد ۱۹۵۵ که تا سال ۲۰۱۴ معاون سردبیر نشریه اشپیگل بود.
[۱۷] – Charles Bickford بازیگر آمریکایی (۱۸۹۱-۱۹۶۷)
[۱۸] – Peyramale
[۱۹] – Oak Park, Illinois
[۲۰] – Clarence Edmond Hemingway پزشک آمریکایی (۱۸۷۱-۱۹۲۸)
[۲۱] – Ernie
[۲۲] – Ernest Miller
[۲۳] – Pilar
[۲۴] – Bimini
[۲۵] – Star
[۲۶] – Fossalta di Piave
[۲۷] – Savoyen خاندانی که از قرونوسطی بر ساووین و پیهمون حکومت میکرد و از ۱۸۶۱ تا ۱۹۴۶ پادشاهان ایتالیا را تعیین میکرد.
[۲۸] – Hadley Richardson اولین همسر همینگوی (۱۸۹۱-۱۹۷۹)
[۲۹] – Toronto-Star
[۳۰] – Expatriate Group
[۳۱] – Gertrude Stein نویسنده، ناشر و مجموعهدار هنری آمریکایی (۱۸۷۴-۱۹۴۶)
[۳۲] – Ezra Pound ادیب آمریکایی (۱۸۷۵-۱۹۷۲)
[۳۳] – Montparnasse
[۳۴] – Carl Zuckmayer نویسنده آلمانی (۱۸۹۶-۱۹۷۷)
[۳۵] – Max Reinhardt تهیهکننده و کارگردان اتریشی (۱۸۷۳-۱۹۴۳)
[۳۶] – Käthe Dorsch بازیگر آلمانی – اتریشی (۱۸۹۰-۱۹۵۷)
[۳۷] – Hans Albers بازیگر و خواننده آلمانی (۱۸۹۱-۱۹۶۰)
[۳۸] – Edouard Lavergne
[۳۹] – Max Eastman نویسنده آمریکایی (۱۸۸۳۰۱۹۶۹)
[۴۰] – Sinclair Lewis نویسنده آمریکایی (۱۸۸۵-۱۹۵۱)
[۴۱] – Grace Hall Hemingway گریس هال – همینگوی (۱۸۷۲-۱۹۵۱)، مادر همینگوی
[۴۲] – Pauline Pfeiffer همسر دوم همینگوی (۱۸۹۵-۱۹۵۱)
[۴۳] – Key West, Florida
[۴۴] – Nort American Newspaper Alliance
[۴۵] – Martha Gellhorn نویسنده و روزنامهنگار آمریکایی (۱۹۰۸-۱۹۹۸)
[۴۶] – André Malraux نویسنده، فیلمنامهنویس، سیاستمدار و کارگردان فرانسوی (۱۹۰۱-۱۹۷۶)
[۴۷] – Pilar
[۴۸] – Chartres
[۴۹] – Léon
[۵۰] – Bruno E. Werner نویسنده، منتقد و روزنامهنگار آلمانی (۱۸۹۶-۱۹۶۴)
[۵۱] – Charles Scribner
[۵۲] – William Saroyan نویسنده آمریکایی (۱۹۰۸-۱۹۸۱)
[۵۳] – Mister Papa
[۵۴] – Hürtgenwald منطقهای در غرب آلمان که از ۶ اکتبر ۱۹۴۴ تا ۱۰ فوریه ۱۹۴۵ یکی از شدیدترین جنگهای این دوران در آن اتفاق افتاد.
[۵۵] – Ernst Rowohlt ناشر آلمانی (۱۸۸۷-۱۹۶۰)
[۵۶] – Mary Welsh نویسنده و روزنامهنگار آمریکایی (۱۹۰۸-۱۹۸۶)
[۵۷] – Vinca Figia
منبع: جامعهٔ نو
بسیار عالی… ممنون از پست خوبتون…
خواندني
موفق باشي