شهرزاد | فریزر سادرلند

شهرزاد | فریزر سادرلند


در سایه و در روشن و در راهروی خورشید‌تاب

راه می‌روند و حرف می‌زنند، هنر فوتِ وقت را مشق می‌کنند.

اعدام شهرزاد به تعویق خواهد افتاد

چراکه برای شهریار قصه‌ای می‌گوید که می‌خواهدش.

خورشید به شفق و به شب می‌گراید.

چنان‌که آنان می‌گذرند، هر برگی، گوش‌سپار، می‌خمد.

هیچ‌یک از آن‌دو سیرایی از قصه ندارد

هیچ‌یک نمی‌خواهد قصه را به سر برساند.

هرگز آیا راهی را که می‌روند ترک خواهند گفت؟

هرگز آیا خواهان آن خواهند بود؟

مرد سر به سوی زن می‌خماند،

نگاهش بر لب‌هایی می‌نشیند که قصه‌ای دیگر را سر می‌گیرد:

 

روزی روزگاری شهرزاد با شهریار در جنگلی بود و

به او چنین گفت و

از او چنین شنید.

درباره‌ی فرشته مولوی

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

این سایت از اکیسمت برای کاهش هرزنامه استفاده می کند. بیاموزید که چگونه اطلاعات دیدگاه های شما پردازش می‌شوند.