از نزدیک مثل نقشهی مکانیست
که هرگز نرفتهای
ولی میخواهی بروی
زیرا که یک نقطه آن مقصد را خاص کرده است.
دستم را باز و بسته میکنم
که خونم به کیسه جریان یابد
و با حوصله صبر میکنم
تا راهش را به تو پیدا کند.
از خودم میپرسم
کدام بخش وجودم را دارم تسلیم میکنم.
کدام خاطرهها در من دیگر جاری نخواهند بود
برادرانی خونی دارم که نمیشناسمشان
آنها اگر مرا ببینند، بجایم میآورند؟
و من؟
چه احساسی مرا فرا خواهد گرفت
آگاه از آنکه خون من در آنها جریان دارد
دستم را باز میکنم، میبندم
و فکر میکنم که آیا این هم شعر نیست؟
این گرفتن بدون استحقاق
این بودن در بدن دیگری؟
ممنون
همچنان که از معنا می گریزد معنا تولید می کند