امروز از جنگ
هر آنچه میخواستم ببینم دیدم.
ردیفی از مردان با چشمان بسته
که به نشان تسلیم دستانشان را بالا گرفته اند
و با پشتهای خمیده، در برابر دیواری سنگی
قوز کردهاند.
پسرکی که پنج روز تمام، تنهای تنها
با جنازه خانوادهاش
در خانه مانده است.
مردی که با بیزاری
سربازی را تماشا میکند که در بسترش
قضای حاجت میکند. پیرزنی
که دستهایش را نومیدانه
به سوی آسمان دور تاب میدهد.
برای درک این همه حقارت
برای لمس اندوه هر کدامشان
باید هیولایی شوم
با هزاران قلب.