این عشقِ لجامگسیخته که دشتها را می پیماید
این خنجر خونینِ فرو شده به صخرهها
این بادِ فانی که پرستوهای وهم میکِشندش
زندگیِ ناچیز من است
باید می شد از آینه گذشت
تا به تو رسید که دوستم میداری
اما خون جاریست، تا اعماقِ جوانیام
و من چون دریایی با شهرهای شناور
و آسمانی لبریز از ابرهای ملولم
زندگیام در اعماقِ این مغاک
میلرزد همه شب تا به سحر
و سراپا عریان، میخزم به رویای مرگ
!جانورانِ رویاهایم
ببینید چگونه از پای درمیآیم
چشمههای حیات
چشمه سارانِ دست های مناند
آبروهای کوچکِ زمزمه گر
آه ای گردنآویزِ جنگلها
ای گردنبندِ درختانِ شکوفا
که دنیا منتظر است
تا مرا نیش زنی هر صبحدم
و همه شب، ردِ کبودِ ناخنهای اسرارت
آیندهام را ویران کند
نیست توان رهاییام از پیچاپیچِ رگهای خویش
و این گامهای غریب
ضرب گرفتهاند بر سمت چپ سینهام
و در برابرشان درمانده ام
آه ! مرگ خیره شده به ردِ سرخِ روی گردنم
و هر شب ریسمانهایی آویزان
مرا به آسمان میکِشند
و تنها دستهایم، راهنمایان مناند
میانِ سیارههای خامش و مبهوت
عقابهای بلورین مشتعل برقلهها
مشعلهایی از پَر و نشانههای راهِ مناند
چشمههای مه آلودِ عشق که فرو میافتند
آنگاه که نسیمی از بهشت برمیخیزد
تو همان صورتکی که میخندد
،به گاهِ ریزش خونم بر زمین
خونِ همه ی زخمهای پنهانم
،چشم که فرو میبندم، جرقههای دنیایی پنهان
و قلب که میگشایم
دودی پُر پرنده، به هوا برمیخیزد
پسِ پشتِ قلبم از کنارهی چپ
آه ای تن محبوب، که میجویی ام
با آنکه میدانی هیچ وصلی در کار نیست
نگاه ِ نقره فام ات، بند میآورَد نفس مرا
و حریرِ این رویا
به ورطههایی میکِشانَدم
که آیینۀ مرگاند
!برف، برف، برف
مرا هلاک کن با برف
شاید همه چیز به پایان رسد.