زیر دستان من
پستانهای کوچک تو
نفس نفس میزنند
انگار دو گنجشک بر زمین افتاده اند
جم که می خوری
صدای به هم خوردن بالهایی را میشنوم
که سقوط میکنند
زبانم بند آمده از تماشای تو
که در کنار من بر زمین افتادهای
که مژگانت
ستون مهره جانورانی کوچک و شکستنی است
می ترسم از وقتی
که دهان باز میکنی
و مرا صیاد صدا میزنی
وقتی مرا نزدیک میخوانی
و میگویی
تنت زیبا نیست
دلم میخواهد
چشمان و دهان پنهان سنگ
وَ نور و آب را احضار کنم
تا علیه تو شهادت دهند.
آنها را میخواهم
تا از عمق صندوقچههایشان
به تو تسلیم کنند
قافیه لرزان چهرهات را.
وقتی مرا نزدیک میخوانی
و میگویی
تنت زیبا نیست
دلم میخواهد تنم و دستانم
آبگیرهایی شوند
آیینه نگاهت، لبخندت.