در پراگ، یا شاید بوداپست
قهرمانان از اسبهایشان بر زمین افتاده اند.
اینجا داستان ژنرالی ست
و اینجا یک کلاه خود، آنجا
دستکشی آهنی هنوز افسار را در دست دارد.
اسبها که زمانی طولانی
زیر این تن های سنگین بی حرکت مانده اند
عادت ندارند به باد به آفتاب
حالا که چکمه ها رفته اند
عادت ندارند به این مهربانی با تهیگاه شان
و چشمهایشان که زمانی طولانی
زیر ابری از مفرغ یا سنگ پنهان بود
آهسته می گردد به سوی شهر خاکستری
به سوی سنگین ترین خانه ها
آرام آرام تکان می خورند اسبها
در شگفتند از این سبکی تازه یافته
عطر باران در هوا، و خیالی در سر آنها
خیالی از سبز، از چمنزار.
از پایه های سنگی شان پایین می آیند
تلو تلو می خورند مثل کره اسبی
که اولین قدم هایش را بر می دارد.
هیچ کس نمی بیند
اسبان بی سواری که در خیابانهای شهر می روند
این لحظه آنی ست فراتر از زمان فراتر از مکان
در حاشیه شهر، جایی که آسمان بزرگ می شود
اسبها به خود اعتماد می کنند
به تاخت می روند
و پشت ردیف درختان بید از نظر پنهان می شوند
درختان بید که جنبش برگهایشان در باد وعده آب می دهد.
برگردان این شعر تقدیم به مجسمه های فقیدمان
عالی