شب شرجی

شب شرجی


ريزبار
علف‌ها را حتا
در هميان ِ توفان خم نكرد
و از غبار
جز بلعيدن دانه‌هاى باران
كه به براده‌هاى نجيب آهن مى‌مانست
كارى برنيامد.

ده را به هيچ آسوده‌گى اميد نبود
گندم‌هاى سياه
به سان كُركى نرم
تفتيد و بسوخت
و خدا
در باد
به طغيان
سربرداشت.

فضاى پهنه‌ور
آسيمه سر
هم بدان حال كه مى‌غريد
مرطوب و خواب‌زده
از پلك‌ها گريخت
و گردباد
هم در آن حالت كه رنگ مى‌باخت
دالانى از غبار بنا نهاد.

پس آن گاه
قطرات اُريب را
بلاى كورى به سر آمد
و بر كنار پرچين
ميان شاخه‌ها و باد كشمكشى سخت برخاست.
قلبم به ناگهان فروريخت:
نزاع بر سر من بود!
هيچ گاه پايانى نخواهد بود
هر چند
ازنجواى بوته‌ها و پرده‌هاى پنجره پيدا بود كه من
بى‌توجه و بى‌اعتنا
همچنان رهگذر خيابان باقى خواهم ماند.

اگر آنان مرا ببينند
ديگرم راه بازگشتى نخواهد بود.

آنان زمانى بى‌پايان
هم از اين دست
به نجوا خواهند نشست.

درباره‌ی احمد شاملو

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

این سایت از اکیسمت برای کاهش هرزنامه استفاده می کند. بیاموزید که چگونه اطلاعات دیدگاه های شما پردازش می‌شوند.