ريزبار
علفها را حتا
در هميان ِ توفان خم نكرد
و از غبار
جز بلعيدن دانههاى باران
كه به برادههاى نجيب آهن مىمانست
كارى برنيامد.
ده را به هيچ آسودهگى اميد نبود
گندمهاى سياه
به سان كُركى نرم
تفتيد و بسوخت
و خدا
در باد
به طغيان
سربرداشت.
فضاى پهنهور
آسيمه سر
هم بدان حال كه مىغريد
مرطوب و خوابزده
از پلكها گريخت
و گردباد
هم در آن حالت كه رنگ مىباخت
دالانى از غبار بنا نهاد.
پس آن گاه
قطرات اُريب را
بلاى كورى به سر آمد
و بر كنار پرچين
ميان شاخهها و باد كشمكشى سخت برخاست.
قلبم به ناگهان فروريخت:
نزاع بر سر من بود!
هيچ گاه پايانى نخواهد بود
هر چند
ازنجواى بوتهها و پردههاى پنجره پيدا بود كه من
بىتوجه و بىاعتنا
همچنان رهگذر خيابان باقى خواهم ماند.
اگر آنان مرا ببينند
ديگرم راه بازگشتى نخواهد بود.
آنان زمانى بىپايان
هم از اين دست
به نجوا خواهند نشست.