هر صبح یادم میرود ماجرا از چه قرار است.
میبینم دود با گامهای بلند
از سر شهر بالا می رود.
من به هیچکس تعلق ندارم.
بعد یاد کفشهایم میافتم،
یادم میآید چطور باید آنها را به پا کنم
چطور وقتی خم میشوم که بندهایشان را گره بزنم،
به زمین نگاه میکنم.
اثری از : آزاده کامیار چارلز سیمیک