دوست نمى‌دارم به خواب اندر شوم

دوست نمى‌دارم به خواب اندر شوم


دوست نمى‌دارم به خواب اندر شوم شباهنگام
كه چهره‌ى تو بر شانه‌ى من است
كه در انديشه‌ى آن مرگم من كه، بارى، خواهد آمد
تا به خوابى جاودانه‌مان فرو برد.

من بخواهم مُرد. تو بخواهى زيست. و اين است آن‌چه خوابم از ديده مى‌برد.
اين خود آيا هراسى ديگر است؟
روزى كه ديگر زير گوش ِ خويش بنشنوم
نفس تو را و قلب تو را.

شگفتا! اين پرنده‌ى پُر آزرم كه چنين بى‌خيال برخود خميده
آشيانه تهى خواهد نهاد
آشيانى كه در آن، جسم ما برمى‌آسايد:
جسمى يگانه، با دو جفت پا و دو سر.
خرّمى ِ عظيمى از اين دست – كه سپيده‌دمان به پايان مى‌رسد –
ادامه مى‌توانست يافت
تا فرشته‌يى كه وظيفه‌دار ِ بازگشودن راه من است
از سنگينى ِ بار ِ سرنوشتم بتواند كاست.

سبكبالم، من سبكبالم زير بار اين سر ِ پُربار
كه به جسم من ماننده است
و به رغم آواز خروس، در پناه من
كور و لال و ناشنوا به جاى مى‌ماند.
اين سر ِ جداشده‌يى كه به دنياهاى ديگر سفر كرده است
بدان جاى‌ها كه قوانينى ديگر حكومت مى‌كند،
غوطه‌ور ِ خواب ِ ريشه‌هاى پُر از عمق،
دور از من، در بر من!

آه چه مشتاقم همچنان كه چهره‌ى تو را
با دهان خواب آلودت بر شانه‌ى خويش دارم
تنفس گلوگاه جان‌بخشت را تا آستانه‌ى مرگ
از پستان‌هايت بشنوم!

درباره‌ی احمد شاملو

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

این سایت از اکیسمت برای کاهش هرزنامه استفاده می کند. بیاموزید که چگونه اطلاعات دیدگاه های شما پردازش می‌شوند.