و اندوهگینم من و
شادم من.
هرچه مال من، دیگر از آنِ من نیست.
هرچه سایه، حالا جسم دارد و
میستایدم،
نکوهشام میکند و
وا میگذاردم.
شعرم
هماره از دستها میگریزد،
قضاوتم میکند.
و خموشانه انتظار میکشم
حکمت قضاوت را، صدای ارتفاع را،
زبان ترازو را
که با بازوی سبکاش
مرا هم وزن میکند
در شعرهایم.
تمام شکوفهها بر تو،
صدا و نور بر تو
که میریزد بر انگشتانم در شعر
بر تو بالها، بالهای تنفسام
وامانده بر لبههای نفس.
و تنها تلخی خمیرهام بر من
ناامنی گاهگاهان بر من
بر من زمین عریانِ پس از درو
بر من بطالت کارم
تنها.
و اندوهگینم من و
شادم من.
و هرچه مال من،
دیگر از آنِ من نیست.