از روزی که به دنیا اومدم مردم همیشه سعی کردن منو بکشن
اینو یه مرد به پسرش گفت، وقتی داشت سعی میکرد
حکمت یادگیری زبون دوم رو براش توضیح بده.
این یه داستان قدیمیه از یه قرن پیش
داستان من و پدرم.
این یه داستان قدیمیه از دیروز صبح
داستان من و پسرم.
بهش میگن "استراتژی بقا
و افسردگی ناشی از همگون سازی نژادی."
بهش میگن "پارادایم روانی آدمهای رانده از خانه."
بهش میگن "بچهای که بازی رو به درس ترجیح میده."
انقدر تمرین کن
تا این زبون رو درون خودت حس کنی، اینو مرد میگه.
اما اون از درون و بیرون چی میدونه؟
پدرم چند زبون میدونست
که از هیچی نجاتش ندادن.
و من، گیج از درک مفهوم روح و جسم
یه بار پای تلفن پرسیدم،
من درون تواَم؟
تو همیشه درون منی، اینو یه زن گفت،
که با فناپذیری تن مشکلی نداشت
که با بیاعتنای روح به زمان و مکان
مشکلی نداشت.
من درون تواَم؟ اینو یه بار من پرسیدم،
وقتی گیج از درک مفهوم تن و دل
بین پاهاش دراز کشیده بودم.
بین پاهاش دراز کشیده بودم.
اگه باور نداری که درون منی، پس نیستی،
اینو زن گفت، که با سیری ناپذیری این تن طماع مشکلی نداشت
که با سردرگمی دل مشکلی نداشت.
این یه داستان باستانیه از دیروز عصر،
بهش میگن "الگوهای عشق در میان مهاجران اجباری،"
بهش میگن "از دست رفتن زادگاه
و بدکارگی معشوق،"
بهش میگن "دلم می خواد آواز بخونم اما هیچ آوازی نمیدونم."