وقتی مدام در سفری، یعنی مثلن در عرض یک هفته، به بهانههای مختلف، به چهار شهر سر میزنی، آب و هوایت هم بین شهرها عوض میشود: یکی گرم است و یکی سرد. بدن سخت میتواند به اینهمه جابجایی عادت کند. برای همین، در این سالهای غربت، «سرماخوردگی» یکی از نزدیکترین دوستانم بوده است. هفتهی گذشته را در سه استان مکزیک گذراندم، و نتیجه، علاوه بر مواجهه با زیباییها و قدری خستگی، سرماخوردگی هم بود. در این سالها، هر وقت سرما میخوردم، این شعر فرناندو پسوا، همراهیام میکرد:
سرمای وحشتناکی خوردهام
و همه میدانند که سرماهای موحش
همهی نظم عالم را دیگرگون میکنند.
ما را در مقابل زندگی قرار میدهند
و باعث میشوند حتی متافيزيک عطسه کند.
همهی روز را تلف کردم که فين کنم
سرم جور عجيبی درد میکند.
شرايطی غمبار، برای يک شاعر حقير.
امروز واقعن، حقيقتن يک شاعر حقيرم.
آنکه در روزهای دیرین بودهام
فقط يک آرزوست. گذشته است.
تا همیشه خداحافظ، ای ملکهی پريان!
بالهایت از خورشيد برآمده بود و من اينجا راه میروم.
اگر نروم و بر تختم دراز نکشم، حالم خوش نمیشود.
هرگز حالم خوش نبود
مگر اوقاتی که بر عالم دراز میکشیدم.
«مختصر عرض معذرت»….و چه سرمای موحشی! سراسر جسمانیست.
به حقيقت و آسپرين محتاجم.
۱
پیش از اینکه برق و تلویزیون به روستایمان بیایند، جادو و جنبل هنوز رونق داشت. پیرزنانی بودند در «پایین مَله» که از گلویت استخوان در میآوردند: تصور بر این بود که وقتی گلویت درد میکند [چرک کرده]، علتاش استخوانهاییست که – معلوم نیست از کجا- در آن جمع شدهاند. با هزار ترفند، استخوانهایی را که از گلویت در آورده بودند، نشانت میدادند. یا هنوز عاشقی به شرطِ «دعا» رواج داشت: با قدرت کلمه، یکی را به یکی میبستند: با «طلسم». یا اگر کسی مدام بد میآورد، قطعن سِحر شده بود و انواع و اقسام «باطلالسحر» بود که تجویز میشد. من به دلیل شیطنت و کنجکاوی بچگی، انواع و اقسام جزوات علوم خفیه را جمع میکردم و بعدها همین متون تبدیل شدند به بخشی از پژوهشهایم در تحلیل استعاری رابطهی تن و کلمه در ناخودآگاه ایرانی. این متون از نظر من، شواهد دقیقِ «بیماریهای زبان»اند و عمدتن از بیماریهایی خبر میدهند که هنگام روبرویی با فرهنگ مکتوب، در ذهنِ شفاهی ایرانی اتفاق افتاد. بگذریم.
در شعر بالا، پسوا، به زیباترینشکلی نشان میدهد که بدون فیزیک، پای هر متافیزیکی میلنگد. سرماخوردگی اما، بیماری مایوسی نیست: سرطان نیست مثلن. رخداد موقتیست که ذهن را از حضور جسم آگاه میکند. آنچه پسوا در پایان این شعر بیان میکند، به نظرم، همانچیزیست که این متن را «شعر» میکند: به حقیقت و آسپرین محتاجم. به وجه درمانگر حقیقت برای ماوراالطبیعه فکر میکنم و شعری از «آنا سوئیر» شاعر برجستهی لهستانی در درونم زمزمه میشود:
روح بر ساحل
کتاب درس فلسفه میخواند.
از تن میپرسد روح:
چه کسی ما را به هم میبندد؟
تن جواب میدهد:
وقتِ برنزهکردن زانوهاست.
از تن میپرسد روح:
راست است
که ما حقیقتن وجود نداریم؟
تن جواب میدهد:
زانوهایم را برنزه میکنم.
روح از تن میپرسد،
مرگ از کجا آغاز میشود
از تو یا از من؟
تن خندید،
زانوهایش را برنزه کرده بود.
سوئیر، در بسیاری از شعرهایش، وسواس عجیبی داشت برای رابطهی «تن» و «جان». در همین شعر، یک پرسش عمیق، این بازی کودکانهی شباهت و تشبیه را به سطحی دیگر میبرد و شعرش میکند: «مرگ از کجا آغاز میشود؟». میپرسم کدام مرگ است که از ذهن سرچشمه میگیرد؟ کدام مرگ است که از ماورالطبیعه به سراغ طبیعت میآید؟ کدام مرگ است که پیشاپیش «جسمانی» نیست؟ و عبارتِ سرنودا در من طنین میاندازد: «این عشق نیست که میمیرد: ماییم که میمیریم.» [بگذریم.]
۲
مادربزرگ پدریام، هشت شکم زایید و نیمی از بچهها، از طفولیت نگذشته، مردند. مثلن یکی در آتش سوخت، یا یکی را تب برد. پدربزرگ که برای بیماری اسباش گریه میکرد، به خاکسپاریِ بچهاش نیامد: کسی میبایست زمین را شخم بزند. وجوه پاستورال و رمانتیکِ زندگیِ روستایی، آیینهی واقعیتاش نیست: بیشتر یک اقتراح شهری است. آنجا، تنازعِ بقا، به شکلی خشن، در همهی ابعاد زندگی درکار است: یک اسب، به چند دهان غذا میدهد، ولی یک بچه، یک دهان اضافیست. این نکته البته، بغض و رنجِ پدربزرگ را انکار نمیکند. چگالی عواطفِ انسانی در آن زندگی، با چگالیاش در زندگیِ شهری – یا زندگی طبقهی متوسط -، فرق میکرد. [خِسّتی که بسیاری از مردم اسکاندیناوی در ابراز احساسات به خرج میدهند بیربط به این قصه نیست: شرایط بقا در آن سرما و سکوت، فرد را در بیان عواطف یا حتی توسعهی عواطف مُقتَصِد میکرد. اگرچه با تغییرات شرایطِ تنازع بقا، این وجه فرهنگ تغییر خواهد کرد، ولی تغییر فرهنگ، همیشه کندتر از هر نظام زبانی دیگر رخ میدهد.] من در آن کودکی، دوبار با تب و لرز شدید تا دم مرگ رفتم. یکبارش را مدیونِ داییعباسام که وقتی به خانهمان آمد و مرا در تب چنان نزار دید، اصرار کرد که به درمانگاه سر بزنیم: حقیقت به تنهایی درمان نمیکند، گاه آسپرین هم لازم است. در حوزهی سیاسی این عبارت معنای دیگری دارد: آزادی بیان، بدون امکانِ عمل، حرف مفت است. دیکتاتوری کاملِ مکزیک، بر همین اساس بیان میشود: حق داری هرچه دلت خواست بگویی و آب از آب تکان نمیخورد.
۳
به بیماری فکر میکنم و به تنازع بقا. در عبارات دوستانم، دربارهی تنازع بقا، جملهای را به کرات شنیدم: «اگر نکشی، کشته میشوی.» به کودکیام باز میگردم و به بیپناهی کودکانی که در تب مردند، در آتش سوختند یا در «سالِ زلزله» جان دادند. تنازع بقا، فقط متعلق به فرهنگِ شکار نیست. فقط در میان جانواران گوشتخوار نیست که معنا پیدا میکند. «ببر هیرکانی» یا همان ببر مازندران سالهاست منقرض شده است و فیلها هنوز زندهاند. این یک خطای استعاریست که مسائل انسانی را فقط در «فرهنگ شکار» حل و فصل میکند. نظام رقابتِ [بخوانید تنازع] سرمایهداری به گمان من بیشتر بر همین «فرهنگ شکار» یا «گوشتخواری» بنا شده است. یک فیل ممکن است، یک ببر را بکشد، [یعنی من مخالف مبارزهی مسلحانه نیستم]، ولی «بقا» در نزدِ فیلها ابعادِ پیچیدهتری دارد: مسئله اساسی ترکیب تصادف/بخت است و قوّت. به مرگهای بسیاری فکر میکنم که از آنها جانِ سالم به در بردم. با تصادف کاری از دستم بر نمیآید: تصادفی به اتوبوسی نرسیدم که به دره میرفت و هفت یارِ دیرین به اعماق مغاک فرو شدند. ولی مرگهای دیگری هست که میتوانم در برابرشان قویتر شوم. حالا که در این سرمای موحش، نظم عالمام دیگرگون شده است، حقیقت و آسپرینام را در شعر میجویم که سخت جسمانی هم هست. سوئیر در شعری نوشته است:
بوس و کنارمان خیلی طول کشید.
تا مغز استخوانمان به هم عشق ورزیدیم.
صدای خرد شدن استخوانها را میشنوم،
اسکلتهامان را میبینم.
حالا منتظرم بروی،
صدای تقتق کفشات دیگر شنیده نشود.
حالا، سکوت.
امشب، میخواهم تنها بخوابم
در ملافههای خلوص.
تنهایی
نخستین میزانِ بهداشتیست.
تنهایی
دیوارهای اتاق را بلندتر میکند،
پنجره را خواهم گشود
و حجم بسیطِ هوای یخزده به درون خواهد آمد
سالم مثل تراژدی.
اندیشههای بشری به درون خواهند آمد
و دلواپسیهای انسانی هم،
فلاکت دیگران، قداست دیگران.
آنها آرام و عبوس اختلاط میکنند.
دیگر نیا!
خیلی به ندرت، من
یک حیوان هستم.
دیوارهای اتاق، بلندند و من پنجرهام را گشودهام.