هی ماه!
تعجيل کن و بالا بيا
يارم
مسافرِ کوههای بلند است.…

هی ماه!
تعجيل کن و بالا بيا
يارم
مسافرِ کوههای بلند است.…
ديدار دسته گلی نيست
که بتوان آنرا با پيغامرسانی
به دلدار رساند.…
هی ماه، سلام!
يارم را رسوا نکنی!
او دارد پيش من میآيد!…
از بلندیها بالا میروم و
از نزديک نگاه میکنم
که بستر کاروانيان را
کجا …
نیمههای شب است
و به روستا رسيدهام
کسی جرات میکند يارم را بيدار کند؟…
همگان را
راهزانان به تاراج بردهاند
و من در نفسهای يارم
به يغما رفتهام.…
بيا
و مرا در نور ماه ببوس، نازنين
چرا که زلفام
در تاريکی
آشفته …
حالا که يارم
شکستخورده از جنگ بازآمده،
چارهای ندارم
جز اينکه بوسهای که به …
دستات را به من بده!
به ميدان میرويم و
عشق میورزيم و
میميریم،
اگر …
برگرد،
حالا که گلولههای تفنگی ناشناس،
سوراخ سوراخت کرده
من زخمهايت را بخيه میزنم …
تکه تکه شدهام
و بايد که خرد و ريز وجودم را جمع کنم
اما …
مژههايت شرحه شرحه کرده دلم را،
بیرحم نباش!
آرام آرام
چشمانت را بگشا
همانگونه …
برتن يارم کفن سرخ میپوشند و
تن من
باران مشعلهای مشتعل است.…
دامن سرخی بر آب ظاهر شد
انگار آب
روی آتش نشسته بود.…