«- تو زيبايى اى دلارام، همچون اورشليم در ذروهى شوكت ِ خويش و همچون ترسه به اسرائيل.
هيبتات اى جنگجوى من، از سپاهى كه جنگ را صف آراسته افزون است.
اما تو را به جان ِ تو سوگند كه يك دم چشمان ِ ملامتگر ِ خويش از من بگردانى
چرا كه بر غلبهى چشمانت معترفم.
موهايت، چون فرو افتد، رمهى بزغالهگان را مانَد بر دامنهى جلعاد، كه به زير آيد.
دندانهايت رمهى برهگان ِ سپيد است كه جُفتا جُفت، تنگ در تنگ از آبشخور به فراز آيند.
لبانات مخملىست خيسانده به ارغوان
و دهانت لذت است.
گونههايت از پس ِ روبند ِ نازك دو نيمهى نارى را مانَد
و گلوگاهت زيبا و بر كشيده از اين دست، با سينه ريزها و آويزهابرج داوود را ماند كه غنيمتهاى يلان را از آن در آويخته باشند.
و دو پستان ِ تو بر سينهات آهوبچهگانى توأماناند كه مادر ِ خود رها نمىكنند.
بگذار با تو بگويم كه مرا در حرم ِ خويش
شصت دختر از تخمهى پادشاهان است همه با نشان و علامت
و هشتاد مُتعه، و باكرهگانى بيرون از حد ِ شمار.
اما يگانهى جان ِ من از زمرهى آنان نيست:
او كبوتر ِ من، يار ِ بىآهوى من است.
آميزهى فضيلتها، دردانهى مادر ِ خويش، عزيز ِ جان ِ بانوئىست كه به دنياش آورده.
چندان كه زنان ِ حرم بازش بينند غريو بردارند:
«- اى نيكبخت! شادكامى ِ جاودانه از آن ِ تو باد!»
و پادشا زادهگان و كنيزكان بى آن كه دمى از ستايش ِ او باز ايستند
فرياد برآرند:
«- هان! بنگريد، بنگريد،
چون چشم باز مىگشايد، سپيدهدمان را مانَد.
بر زيبائىاش آفرين كنيد
كه نگاهاش دلفريبنده است
به زيبائى
ماه را ماند
به پاكيزهگى
چشمهى خورشيد را.
بر اين باكرهى جنگاور به ستايش بنگريد
كه هيبتاش از سپاهى كه جنگ را صف آراسته بر مىگذرد
و همچون اختر ِ نرگال
هراس به دل مىنشاند.»