همان لباس سیاه همیشه را میپوشیدند،
با لبهای بسته و کفلهای سفت،
با موهایی به رنگ برنز، آراسته و تام و تمام؛
این زنان در خواب من جمع میشدند
تا حرفهای همیشگیشان را بزنند،
حرفهایشان میخ میشد
به نامهای خیابانهایی در فرانسه.
وقتی از آنها میپرسیدم اینجا در خواب من چه غلطی میکنند
سرهای مرمریشان را تکان میدادند
بلند میشدند و از خواب من بیرون میرفتند،
برمیگشتند به شهری که میداند
هر آنچه که میشود از سرمای بیرون دانست
آنوقت آرام میگرفتم
و به تو فکر میکردم
به خون سوزانت، به زبان رقصانت.