پرندهای چهاربالم من
شتری بیکوهان
و آسمانی با دو خورشید،
ابری که میبارد بر …
ساکنان این لحظه
تنها زمان حال خاطره دارد.
آنچه بوده، ناشناخته است.
مردگان همیشه بین خود جابجا …
شعر
شعر چشم گریان است
شانهی گریان است
چشم گریان شانه است
دست گریان است…
گزیدهی شعرها | نیکیتا استانسکو
ترانه
وقتی اندیشه میکردم
خود را از یاد بردم
وقتی اندیشه کالبد یافت
برگها مرا …
لاکلمات
اون یه برگ بهم داد مثه یه دست با انگشتاش
من بهش یه دست …
میدان در بهار
حلقههای سبز دور چشمها، این چمن در حرکتی چالاک
کنارت به مهر حلقه می …
بامدادان بر پشت اسب
سکوت به کندهی درختان حمله میبرد،
و در راه بازگشت
فاصله میشود، سنگ میشود…
درسهایی بر یک مکعب
تکه سنگی برمیداری
به خون تراشاش میدهی
با چشمهای هومر صیقلاش میدهی
و با …
نقش نیمهبرجسته از قهرمانان
سربازان جوان در پنجره جا گرفتهاند درست وقتی دیدهشدند، به پیشانیهاشان شلیک شد در …
ادامهی مطلباو
آرام آرام به واژهای بدل شد
به دستههای روح بر باد
دلفینی در موج …
عروسی یک پروانه
با من بيا.
میکوشم زود نشانت بدهم عروسی يک پروانه را،
نقاشی شده بر …
پابرچایی
معماتر از خطی راست چيزی نيست و دردناکتر از عروسی و گوشهگيرتر از جشنهای …
ادامهی مطلب