بایگانی نوشته‌های کارل سندبرگ

در باز می‌گوید “بیا”

در بسته می‌گوید “که هستی؟”

سایه‌ها و اشباح از میان …

کارگران خانهٔ سنگی کنار دریاچه را ساخته‌اند و

حالا به سراغ پرچین رفته‌اند.

نرده‌ها، …

گردِ هم آور ستارگان را
اگر چنین می‌خواهی،
آوازها را گرد آور و
نگهدار.…

تو شهرمون همه عاشق اون دخمله لوریمر بودن. خیلی وقت پیش همه عاشقش بودن.…

 جسدهاشون رو تلنبار کنین روی هم توی اوسترلیتز و واترلو.
با بیل بفرستینشون اون …

تمام طول روز در باد و مِه،

موج ها روانه ساخته اند نوک های …

و همه اش همین؟

و دروازه ها دوباره هرگز باز نخواهند شد؟

و باد …

میان دو تپه

شهری قدیمی پا بر جاست.

خانه ها از دور نمایانند

و …

نابود کنید شهرها را

خرد کنید دیوارها را

در هم بشکنید کارخانه ها و …

 فکر کرده بودم خودم رو بکشم آخه من فقط یه آجرچینم
و تو …

به من گرسنگی بدهید شما ای خدایان که نشسته‌اید وُ به امورات جهان سامان…

از معلمان زندگی خواستم به من بگویند

خوشبختی یعنی چه.

سراغ کسانی رفتم که …