دختر زیبا، پستهانهایت با آفتاب صبحگاهی بازی میکنند
بالا میپرند
خواهرانِ خوشههای انگورند و …

دختر زیبا، پستهانهایت با آفتاب صبحگاهی بازی میکنند
بالا میپرند
خواهرانِ خوشههای انگورند و …
امروز شهر شبیه یک رز سفید است
شبیه یک ویولن
یا یک صدف حلزونی.…
در آن پاییز که غژغژ میکنند درهای پارک
و قدمها بر زمین، زیر ردپاهای …
سفر به خیر تصاویر
شما که رها میشوید از نوک انگشتانم
چون پینهدوز مادهای…
پراگ صد مناره
با انگشتهای تمام قدیسان
انگشتهای عهدشکن
انگشتهای آتش و طوفان
با …
دودکشهای بخاریها، آسمان آبی را بمباران میکنند
آتش تفنگهای خودکار با صدای تقتقشان
درهم …
داستانی خواندهام
اسمش را از یاد بردهام
آنچه به یاد میآورم یک میز چوبیاست…
گلها را دوست ندارم زنان را دوست دارم ولی وقتی که میان یاسهای بنفش …
ادامهی مطلبدر هیچ چیز نیست نه در آنچه به عبارات زیبایی و سبک بیان شدنی …
ادامهی مطلببر تو خیز بر میدارند زنگهای پراگ، تا گنجههایت را رها کنی. بر تو …
ادامهی مطلبدکوراتور گچاش را هم میزند. چراغی روغنی بالای نردبان روشن کردهاست. ماه است. مثل …
ادامهی مطلباز یاد مبر ای دوست که نه پرندهای و نه ماهی آغوشی را دیدی …
ادامهی مطلببا باد دست و پنجه نرم میکنی زنگها خاموشاند شهر آدمکی برفی ساختهاست روی …
ادامهی مطلبزمان بر خیابان «پرکوپی» میگریزد مثل دوچرخهسواری در مسابقه که خیال میکند میتواند از …
ادامهی مطلبحومهی شهر، کلاه حصیری براقیاست با بازی ناتمام ورق. حومهی شهر کامیون کهنهخر است …
ادامهی مطلب