نوشتن مثل نوشیدن است
نه سرما نه زمان
نه گرسنگی را حس کردن.
…
ادامهی مطلبزبانهایی هستند که در آن
گذشته را نمیتوانی بیان کنی
فقط زمان حال دارد…
تنها این تصویر را در برابرم میبینم
و از این رو نمیخواهم که بگذارم …
در نهایت میخواهیم همیشه باز
همان را ببینیم: خانهای میان درختها
همانطوری که بچهها، …
هیچ بحثی نیست
دوست داشتن را دلیلی نیست
میتوانم از تو بخواهم
هیچگاه مرا …
باد در همهی زبانها
هر نامی هم که داشته باشد
مذکر است
یا بهتر …
تو را آن روبرو دیدم
انگار که از پناهگاه زیرزمینی بیرون آمده بودی:
با …
در قطاری نشستم و مرا به شهری برد
که در آن کار میکنم
از …
این چیزی است که یک نقاش میخواهد ببیند:
چمنهای رنگ پریده، شاه بلوطها
و …
آرام نشستن عرق بر ابروهایت را حس کردی
نگاه کردی به کجا قدم میگذاری…
هر کسی میتواند صد بار
پنجره را باز کند و دوباره ببندد
قهوه درست …
پرسیدم هنوز دوستم داری
و تو پس از سکوتی طولانی
گفتی «نگاه کن» «دور …
در زیر چراغ، دور میز
ساکت غذا میخوریم: دستاهایمان
به مانند لکههای سفید میآیند …