بادی که پشت پنجره بود
پرده ی گذشته را به روی مان
باز کرده …
تو را در من پیش می برم
با وسواس عجیبی
تو را در من
پیش می برم
حتی در دوست داشتن …
کشتی
هر آنچه بود، گذشت
تابستان های فراموش شده
از فراز سکوت مان
همانند ستاره ای رنجیده
که با نور آفتاب شسته شده …
اگر تو نخواهی، آغازی نخواهد بود
به من بگو
معمای بخت را
با چند برگی که
داشت از درخت می افتاد
در گوشه …
نیامدید
نیامدید
و من همیشه در انتظار ماندم
با تمام آن چیزها
که رفته رفته…
هیجان ِ مُرده
دیگر هیچ ترمینال یا ایستگاه قطار،
غذاخوری بین راه،
چهره ای غریبه،
مسافرخانه های …
شب، زیتون، ماه
در آن تاریکی سنگین
به سراغم آمدی
از همه ی داستان ها
گذر کردی…
شهر باستانی
روزهای شادمانی مان بود
نمک دریا، خالکوبی گل رز
به سان دارچین های سوخته…