«… سرانجام فرا رسید آن دم
که انسان باید عمل میکرد
یا …

«… سرانجام فرا رسید آن دم
که انسان باید عمل میکرد
یا …
چراغ سبز روی میز سوسو میزند.
همان حرفهایی را به من میزنی
که آن …
به نظریهای دست یافتهام و خانه منبسط میشود:
پنجره آزادانه تکان میخورد
تا در …
مریض بودم،
در تختی از کاغذهای کهنه دراز کشیده بودم
وقتی با خرگوشهای سفید …
پاهایم را در آن پاپوشهای کوچک یادم هست
انگار دو پرندهٔ ترسان… زمین چنان …
گل نرگسی در میان گلهای زیبای همیشه
یکی برخلاف دیگران! و دخترک خواست که …
وقتی تو ظاهر شدی
انگار آهنرباها هوا را تمیز کردند.
پیش از این
آن …
در سرزمینی دور دور
جایی که مردها، مردند و زنها، خورشید و آسمان
پادشاه …
یکی با آب رفت یکی زیر سنگ یکی با آتش به هوا یکی جنگید …
ادامهی مطلبدرست وقتی که امید پژمرد، ویزا آماده شد. در به خیابانی باز میشود، مثل …
ادامهی مطلب