ای کاغذ
به یاد آر این حکایت را،
حکایتی که نگاهبان آنی
در خلوص …

ای کاغذ
به یاد آر این حکایت را،
حکایتی که نگاهبان آنی
در خلوص …
نخست سنگ آتش را
برخاک دیدم.
چون ابری روشن که از چادری محتاط
فراز …
نه در زندگی خویش زندگی میکنی
نه در روزهایی که میگریزند.
میپرسند کجایی تو؟…
تیزتک، خموش را از هم میدرد
فلک سوزان است
چنان که عینالشمس
و دستهایم …
حجاب بردار،
سپیدهی محبوب!
بگذار گلهای سرخ
در کمالشان ظاهر شوند
بیدار کن شبنم …
لیلی را دوست میدارم
زیباترین زنان قبیله را!
دهان که میگشاید
کلماتش سرخوشند
بسان …
رفتند
به میان بوتهها و برگها.
سپاس پرتو خورشید را
که در آنها میخلید…
عریان به گلستان میرود
مجنون،
به جان خویش رخنه میکند
که از اخگرها مینوشد…
نگاهشان بر هم اوفتاد
و هر دو فروریختند.
خاموش شد
آواز بلبلی که نفسهاشان …
و او گلهای پریشان را چید
و پشت پردهی توری پنهان شد.
وقتی ماه…
شاید که سکه در چمن گم شود
شراب، سرکه
میوههای وحشی زیتون،
شاید سنبل …
پرکن پیاله را ساقی!
تا آوازی سرکنم از کیفیت حرام
از شهرت بدنامی:
از …
به پیش روح سرگردان
تا شهر قدسی عشق
سنگ سوزان را لمس کن
باشد …