مثِ ابرای سفیدِ تو پرواز از بالای جنگلا تو آسمون شب
مثِ بادی که …
منظره
افق به خواب رفته است در کنج لبانت
و ابرها و خورشید باز میگردند…
رویاها پیدا شدند
زندگی تئاتر نیست
زندگی تئاتر است،
داد سخن میدهی، توضیح میدهی؛
نقابها و اینجور چیزها،
و اغراقهای …
بازیهای بچهها
بعضیها با چشمان والدین مردهشان
تیله بازی میکنند
بعضیها کفشهای آبلیمو فروشهای دوره گرد …