به خود یاد دادم که عاقل باشم و ساده زندگی کنم به آسمان بنگرم…
ادامهی مطلب
به خود یاد دادم که عاقل باشم و ساده زندگی کنم به آسمان بنگرم…
ادامهی مطلبچیزی شبیه معجزه در او میسوزد
نگاهش که میکنی تنش شکل میگیرد
وقتی همه …
گرم است هر دوسوی این بالشت
دومین شمع رو به زوال است
در گوش …
قفل بر در نبستهام
شمع روشن نکردهام
و تو میدانی خستهتر از آنم
که …
در دل من، خاطرهای است
مثل سنگی سفید در دل دیوار
مرا با آن …
من صدای شمایانم، هُرم نفسهاتان
بازتاب چهرههاتان
لرزش پوچ بالهایی که نیست
من تا …
آنقدر سنگباران شدهام
که دیگر از سنگ نمیترسم
این سنگها از چالهٔ من برجی …
عسل وحشی بوی آزادی میدهد
خاک بوی خورشید
دهان زن بوی بنفشه
و طلا …
سه چیز را در زندگی دوست داشت:
آوازهای شب کریسمس، تاووسهای سفید
و نقشههای …