اشک میریزی
پای فریاد.
میگشایی
دریچهی آرزوهایت را
و غنیتری
از شب.…
چرا شعر می نویسی
شعر مینویسی
چرا که محتاجی
به مکانی
که در آن باشد
آنچه که نیست.…
یک نور، یک چراغ
یک نور، یک چراغ.
دوریِ شب.
دوریِ دوری
از من زاده میشود،
زاده میشود …
مراسم آغاز میشود
کلمات
آنجایند
بقایایشان را جمع کن
کفشهایت را برق بیانداز
مراسم آغاز میشود.…
چون شعری
چون شعری
آگاه از سکوت اشیا
حرف میزنی
تا مرا نبینی.…
هنگام که قصر شب
هنگام که قصر شب
به آتش کشد زیبایی خویش را
بر آینهها میکوبیم
تا …
یکروز
یکروز
یک روز شاید
بیآنکه بمانم بروم
بروم چون آنکه میرود.…
از خویش به بامداد جهیدم
از خویش به بامداد جهیدم.
تنم را کنار نور رها کردم
و آواز خواندم…
مکانی از غیاب
یک مکان
نمیگویم یک فضا،
حرف میزنم
از
چه
حرف میزنم از آنچه نیست…
زنی که آینهاش بلعید
دستِ زنِ عاشق باد
صورتِ مرد غایب را
نوازش میکند.
زن در اوهام
با …
چشمها
چشمها
حرف میزنند
یا همینکه خود را میگشایند
هرچه باقی مانده را
بیرون میریزند.…
تنها به رویایِ شبی تنها
تنها به رویایِ شبی تنها.
آرمیدهام ایام حَیَوان را.
باد و باران مرا خط …
سرودی بی ادبار
سکرات
سکراتِ
رویابینانِ
پاییز.…
فرشته
تنهاییام
هیچ از پرندگان نمیدانم.
تاریخ آتش را نمیشناسم.
باور دارم اما
که تنهاییام
باید …