پنجاه و هشتم: افسانه‌ی سه دوست

پنجاه و هشتم: افسانه‌ی سه دوست



پنجاه و هشتم: افسانه‌ی سه دوست

انریکه،
امیلیو،
لورنزو
هرسه یخ می‌بستند:
انریکه در عالم بستر
امیلیو در عالم چشم و جراحات دست‌ها
لورنزو در عالم مدارس بی‌سقف.

لورنزو،
امیلیو،
انریکه،
هر سه می‌سوختند:
لورنزو در عالم برگ‌ها و توپ‌های بیلیارد
امیلیو در عالم خون و سنجاق‌های سفید
انریکه در عالم مردگان و نشریات فقید.
لورنزو،
امیلیو،
انریکه،
هر سه دفن می‌شدند:
لورنزو در یک پستان فلورا
امیلیو در جن‌ای راکد که فراموش شده بود در لیوان
انریکه در مورچه، دریا و چشمان خالی پرندگان.
لورنزو،
امیلیو،
انریکه،
هرسه در دست‌های من بودند:
سه کوه چینی
سه سایه‌ی اسب
سه چشم‌انداز برفی و یک کلبه‌ از گل‌های سوسن
میان کبوترخان‌هایی که ماه خود را می‌‌گسترد زیر خروس‌.

یک و
یک و
یک
هرسه مومیایی می‌شدند
با مگس‌های زمستان
با جوهرهایی که سگ برآنها می‌شاشد و مستک به هیچ‌شان نمی‌گیرد
با بادی که قلب تمام مادران را منجمد می‌کند
با انهدام سفید سیاره‌ی مشتری آن‌جا که مستان مرگ را لقمه می‌کنند.

سه و
دو و
یک
آن‌ها را دیدم که ترانه‌خوان و گریان گم و گور می‌شوند
برای یک تخم مرغ
برای شب که اسکلت برگ‌های تنباکویش را نمایان می‌کند
برای درد من، آکنده‌‌ی چهره‌ها و خرده‌شیشه‌های بران ماه
برای شادمانی‌ام از چرخ‌های دندانه‌دار و تازیانه‌ها
برای سینه‌ام، پریشان از کبوتران
برای مرگِ منزوی‌ام با تنها یک عابر غافل.

من ماه پنجم را کشته بودم
و بادبزن‌ها و دستک‌زنان از فواره‌ها آب می‌نوشیدند
شیر تازه‌ی ولرم و سربسته
گل‌های سرخ را با درد بلند سفیدی می‌تکاند
انریکه
امیلیو
لورنزو
دیانا سرسخت است
ولی گاه سینه‌هایی دارد ابری
سنگ سفید می‌تواند در خون گوزن بتپد
و گوزن می‌تواند در چشم‌های یک اسب رویا ببیند.

وقتی اشکال ناب نابود شدند
به زیر جیرجیر گل‌های آفتاب‌گردان
دریافتم که مرا کشته‌اند.
از کافه‌ها و گورستان‌ها و کلیساها می‌گذشتند
گنجه‌ها و خم‌ها را می‌گشادند
سه اسکلت را دریدند تا دندان‌های طلایی‌ را چپاول کنند.
حالا پیدایم نمی‌کنند.
مرا پیدا نمی‌کنند؟
نه. پیدایم نمی‌کنند.
ولی همه می‌دانند که ماه ششم از سیلاب به بالا گریخت
و دریا به خاطر می آورد،
ناگهان
نام همه‌ی غرق‌شدگان‌اش را.

* برگردان شعر تقدیم به مودب میرعلایی است.

درباره‌ی مودب میرعلایی

مؤدب میرعلایی، شاعر و مترجم، متولد ۱۳۴۶ است. ادبیات فارسی و سپس فرهنگ و زبان‌های باستان خوانده است. در هلند تعلیم و تربیت خوانده و به عنوان مددکار اجتماعی مشغول به کار است. وی سال‌های بسیار است که آثار شاعران مدرن هلند و بلژیک را ترجمه می‌کند. از او کتابی با عنوان «اکفراسیس» در نشر چشمه منتشر شده است.

7 یادداشت

  1. محسن سیر نمیشم از خوندن این شعر و ترجمه ی بینظیرت که سرشار از ذوق و هوش و سلیقه ی منحصر بفرد تو هست .ممنون

  2. لطیف آزادبخت

    آقای عمادی عزیز ، سلام
    ترجمه فوق العاده زیبایی ازیکی از زیباترین اشعار لورکا بود . ضمن خسته نباشید به شما از غنا ، استحکام و اعتبار رسانه ای منحصر به فرد سایت شما لذت می برم . خانه ی شاعران جهان حالا بخشی از تجارب و رؤیاهای ماست . بخصوص از این که همیشه به یاد شاملو این اصیل ترین صدای شعر مدرن ایران هستید سپاسگزارم . مرا ببخشید که سرعت اینترنت اجازه نداد مطلب زیر را برایتان ایمیل کنم. خوانشی است از یکی از اشعار معروف شاملو ( عنوان مطلب من « کابوس شاملو » است و عنوان شعر مورد بررسی هم چنان که می بینید شعر معروف « صبح » است ) … و امیدوارم بپسندید . به هر حال خواستم آن را بخوانید و اگر مناسب دیدید در سایتتان از آن استفاده کنید . / دوستدار شما : لطیف آزادبخت
    ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

    کابوس شاملو

    ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ لطیف آزادبخت
    صبح
    ـــــــ
    ولرم و
    کاهلانه
    آبدانه های چرکی باران ِ تابستانی
    بر برگ های بی عشوه ی خطمی
    به ساعت پنج صبح .

    در مزار ِ شهیدان
    هنوز
    خطیبان ِ حرفه ای در خوابند .
    حفره ی معلق ِ فریاد ها
    در هوا
    خالی است
    و گلگون کفنان
    به خستگی
    در گور
    گرده تعویض می کنند .

    به تردید
    آبله های باران
    بر الواح ِ سرسری ،
    به ساعت ِ پنجِ صبح .
    « شاملو ــ 2/2/58 »

    شعر « صبح » از زمره ی اشعار خاص و از برخی جهات منحصر به فرد “احمد شاملو” است، که ازهنجار مسلط بر زبان شعر او، یعنی برجستگی عنصر روایت، آشنایی زدایی کرده است. گویی این شعری است که زبان آن شاملویی است ولی فرم آن استقلال نسبی خود را از این زبان حفظ کرده است. معنای این سخن این است که این بار شاملو شعری سروده است که همچون برخی دیگر از اشعار درخشان او به جای مبتنی بودن بر طرحواره ی روایی وآهنگ و طنین نثر شاملویی و غرابت های زبان ـ معنا شناختی محورافقی شعر ، بر کلیّت آن مبتنی است. در میانه ی شعر زنجیره ی توالی عناصر معنایی محور افقی تحت تأثیر شدت های حسی ـ عاطفی برخاسته از محرکهای ناخودآگاهی جرح و تعدیل شده و با ورود این عناصر تازه ، زمینه ی معنایی شعر بر روی “بافت” آن مستقر شده است . این جا به جایی یک شگرد یا ترفند شاعرانه نیست. زیرا آشکار است که تصاویر تکان دهنده ی این شعر همچون هر اثر درخشان و به یاد ماندنی دیگری از معدن ناکرانمند ناخودآگاهی تغذیه می کند و از انرژی سرشار عناصر نشانه شناختی بار برداشته است . نتیجه ی این سوگیری بدیع ، شعری است پر ماجرا که خودِ شاملو درچند گفتگو آن را از جمله آثار دلخواه خود ذکر کرده و به همین نسبت در میان علاقمندان شعر شاملو هم توجه بسیاری را به خود جلب کرده است . شاملو چند ماه بعد از سرودن این شعر در یک گفت وگوشعر صبح را در کنار چند شعر دیگر ( از قبیل ” آخر بازی ” و ” در این بن بست ” ) از جمله ” عمیق ترین اشعار انعکاسی ” خود می داند و منظور خود از انعکاسی را اینگونه بیان می کند : « تصاویری فوری از جامعه در آینه ، در بافتی محکم از زبا ن »
    من در این مقال در پی خوانش دقیق این شعر نیستم.اما بنا دارم عناصری از آن را به اجمال بررسی کنم که برایم جالب توجه بوده و فکر می کنم که دلیل درخشش فوق العاده ی آن هم همین عناصر باشد . بنا بر این اگر نگاهم گاه پهلو به یک خوانش معناشناختی می زند به خاطر آن است ، که هر گونه بحثی پیرامون این شعر بدون توجه به ظرفیت های معنایی آن نگاهی ناقص و نارسا خواهد بود. نگاه من به شعر صبح بر این فرض اصلی متکی است که چگونه عناصر متکی بر محرک های ناخودآگاهی از طریق مؤلفه هایی چون بیگانه سازی ، زبان پریشی ، تقطیع و دورانی کردن زمان یا حتی زمان زدایی ، مکان زدایی ، و ساختار شکنی های دیگری از این دست، منطقِ نحو و معنای شعر را از زمینه ی ذهنی و زبانیِ مبتنی بر روایت خطی به سمت زمینه و بستار مبتنی بر « بافت » جا به جا می کنند . از این نگاه مثلاً ممکن است که باریدن یا نباریدن بارانی ” ولرم ” در یک صبح گرم بهاری ، قرینه ی معنایی خود را در دورترین میدان تصویری ممکن ( یعنی مزار شهیدان ) پیدا می کند . این فرض به ما نشان می دهد که ساختار هر شعر خوبی میدان فعل و انفعالِ دور ترین و دیر یاب ترین عناصر معنایی است .
    شعر صبح یک شعر نسبتاً کوتاه شاملویی است با همان ریتم و غرابت مخصوص زبان شاملو و همان آرایش های نحوی ، شدت های واژگانی و ترصیعات کلامی خاص و ضربه زننده اش . اما جنس این زبان متفاوت است . و عناصر مختلفی در شعر وجود دارد که ضمن ارجاع گریزی از موضوع دلالت و ساختار زدایی از زبان روایی شعر معنا را پیوسته به تعویق انداخته و عاقبت هم در تُهیای زبان شاعرانه محو و منتشر می کنند . این شعری است که از تقدیر یک شعر روایی محض می گریزد و توجه شاعر را از نظام سازی و جامعیت نحوی به سمت ساختار زدایی از ساختار سوق میدهد . توجهی که برای “غلبه بر محاکات”، موتیف ها و ایماژهای اصلی شعر ( باران تابستانی ، مزار شهیدان ، خطیبان حرفه ای و حفره ی معلق فریادها ) را بر بستری از تردید و ناکجایی بسط داده و با بیگانه سازی امر واقعی و بخشیدن ماهیت نشانه شناختی به آن،از منع و ممنوعیت زبان معیار که زیر سلطه ی نظم و عرف اجتماعی است می گریزد .این متنی است که بر روی لبه و مرزِ بیرون و درون در حرکت است و در کار آن است که نظام واقعیت مورد ارجاع را در نظام ارجاعی دیگری( متن ادبی ) مستحیل کند.
    شعر با گزاره های توصیفی ِ دارای اطناب آغاز شده و با عبارات وصفیِ موجز و ضربه زننده خاتمه می یابد . در این شعر هم هنوز طنین زبانِ” قصد مند” ، زبانی که در خدمت افاده ی یک معنای دلخواه است به چشم می خورد . هنگامی که زبان شعر به ابزار وصف یک معنای خاص بدل می شود ، به همان اندازه که عبارات در ارجاع به آن معنا صریح هستند، جوهر شعری نیز به همان صراحت از دست می رود . این همان بیماریِ وخیمی است که غزل مضمون پرداز و شعر کوتاهِ کاریکلماتور گونه ی روزگار ما را به انحطاط کشیده است . در چنین اشعاری شاعر به هیچ وجه ارتباطی صادقانه و بی واسطه با اشیاء و محیط ندارد ، بلکه او در پی آن است تا همچون شاعران سبک هندی مضمون بسازد ، و البته هر چقدر مضمون پروری غلیظ تر باشد، فتوای اعجاب اطرافیان هم گاه شدیدتر است. زیرا آنها غالباً شیفته ی رکاب دوچرخه و ” نگین انگشتر سلیمان ” هستند . و البته این همان حکایت خیاط پیر است که ناتوانی او در نخ کردن سوزن، او را به فکر شب زفاف می اندازد .
    اما اینجا قصد مندیِ زبان در خدمت هیچ قصدی نیست، مگر درج تکانه های ذهنی شاعر. چرا که در بخش میانی شعر اتفاقی افتاده است که در آن زبان از محیطی که در حال وصف آن است، جدا شده و به درون یک مغاک سر خم کرده است . عباراتی گزارش گونه و توصیفی و البته تکان دهنده از گورستان .گویی اینجا و آنجا زیر تُک تُک بارانی درشت بار و کم پشت جز نومیدی و حسرت دیده نمی شود. نگاه شاعرهمچون دوربینی چرخان تصاویری گزیده و قطعه قطعه و ظاهراً بی ربط از محیط ، آدمها ، اشیاء و مناسبات ضبط می کند . و آنگاه با مونتاژی حیرت آور به همه ی آن فضاهای ظاهراً بی ربط انداموارگی و تشکل می بخشد .
    شعر مرکب از سه بند یا سه خوشه ی معنایی است که هر کدام با فاصله ی یک سطر از هم جدا شده اند . در بند نخست ، شاعر احتمال باریدن بارانی ملال آور و بی هنگام را در ساعت پنج صبحِ یک روز اردیبهشت این گونه روایت می کند :
    ولرم و
    کاهلانه
    آبدانه های چرکی باران ِ تابستانی
    بر برگ های بی عشوه ی خطمی
    به ساعت پنج صبح .
    مهمترین عنصر نحوی این بند از شعر علاوه بر ریتم کند عبارات که قرینه ی کند بودن ریتم بارانِ کذایی مورد بحث است، همانا فقدان فعل و تعلیق فضا میان باریدن و نباریدن باران است. زمان آشکارا حتی به ساعت معلوم است . اما اثری از مکان نمی بیینیم . آیا شاعر از پنجره ی یک خانه بیرون را نگاه می کند؟ این اتفاق در شهر می افتد یا روستا یا دشت یا جنگل ؟ آیا این بارانِ بی هنگام در درون شاعر می بارد ؟ شعر در این باره چیزی به ما نمی گوید . اما فضا ، محیطی گرم و مرطوب و کسل کننده و مرده را القا می کند .
    در بند دوم شعر ، شاعر گویی هر آنچه را در بند نخست روایت کرده بود کنار گذاشته و در عباراتی عجیب و غریب که ظاهراًهیچ گونه ربطی به بند نخست ندارد، می گوید :
    در مزار ِ شهیدان
    هنوز
    خطیبان ِ حرفه ای در خوابند .
    حفره ی معلق ِ فریاد ها
    در هوا
    خالی است
    و گلگون کفنان
    به خستگی
    در گور
    گرده تعویض می کنند.
    برای نشان دان این عدم انسجام ظاهری من نخست بر اساس طرحی که “مورکاروفسکی” از ساختار معنی شناختی شعر ارائه کرده است و با اقتباس خوانشی که “دکتر براهنی” از این طرح دارد ، به اهمیت انسجام معنایی عبارات شعر نگاهی انداخته و دلایل فقدان انسجام شعر شاملو را به عنوان مهمترین نقطه ضعفی که می تواند در نگاه اول توجه خواننده را به خود جلب کند ، بررسی می کنم و آنگاه در ادامه خواهیم دید که چگونه شاملو با عبور از قاعده ی انسجام عناصر معنایی، این عیب ظاهری را به یکی از مهمترین نقاط قوت شعر خود بدل می کند.شاید بررسی این فقدان به عنوان یک مؤلفه ی مثبت این توهم را ایجاد کند که از ما خواسته ایم نه تنها عیب ساختاری شعر را نادیده بگیریم ، بلکه آن را به اختیارخود به عنصری مثبت بدل کنیم . البته ادامه ی بحث درستی یا نادرستی این قضاوت را نشان خواهد داد . نا گفته نماند که من برای حفظ ایجاز و اختصار این نوشتار ناچار هستم که با نادیده گرفتن تقطیع اصلی شعر ، فقط بر روی اصلی ترین عناصر معنایی آن تمرکز کنم :
    ولرم و کاهلانه ( عنصر معنایی a )
    آبدانه های چرکی باران تابستانی ( عنصر معنایی b )
    بر برگهای بی عشوه ی خطمی ( عنصر معنایی c )
    به ساعت پنج صبح ( عنصر معناییd )
    بر اساس طرح مورکاروفسکی با خوانش این شعر ابتدا عنصر a در ذهن شکل گرفته و بعد به ترتیب b و c و d و غیره. اما در محور عمودی مثلاً واحد معنایی d به عنوان عضوی از یک زنجیره ی زبانیِ محورِ همنشینی باید در عین حال معنای تمامی عناصر قبل از خود را نیز در پرتو معنای خود منتقل کند . طبیعی است در این صورت اگر ما در میانه ی یک شعر عباراتی ببینیم که بستار معنایی آن ارجاع یا انعکاسی در محور افقی شعر (عناصر معنایی قبل یا بعد از آن ) نداشته باشد، آن قسمت از شعر پا در هوا مانده و ارتباطِ دینامیک آن با دیگر اجزای شعر از دست می رود .
    از این نگاه با پایان بند نخست شعر صبح، به طور طبیعی انتظار داریم که عناصر معنایی بعدی ( عناصر e ـ f ـ g و … ) به نحوی ادامه یا نتیجه ی منطقی عبارات بند نخست بوده و یا ناشی از همین زمینه ی زبان ـ معنا شناختی باشند . اما بند میانی شعر با یک چرخش عجیب به سمت « مزار شهیدان … / خطیبان حرفه ای … / حفره ی معلق فریادها … / و گلگون کفنان … » معطوف می شود . به عبارت دیگر، بندِ دوم، عناصرمعنایی بند نخست شعر را نادیده گرفته، آن را قطع کرده و بدون ارجاع رها می کند . اگر بخواهیم بر روی انعکاس و انتشار میدان های تصویری در همدیگر تمرکز کنیم ، خواهیم دید که بخش میانی شعر شاملو ظاهراً هیچ ربطی به بند نخست و بخش سوم آن نداشته و فضا و آتمسفر شعر با ورود این بخشِ مازاد و قابل حذف،دوپاره شده و شعر پویایی خود را از دست می دهد. اما بنا به دلایلی که در ادامه خواهد آمد ، این نتیجه گیری بس زودهنگام و شتابزده است .
    قید « هنوز» با وجود کوتاهی خود واژه ای است که محورِ اصلیِ انتقال و همپوشانی معنای این دو بند است . زیرا به شکلی ظریف استمرار زمانِ بند نخست را در بند دوم شعر نیز جاری می کند . و همین تمهید زبان ـ معنا شناختی مختصر باعث می شود که بپذیریم این دو بند فضاهای مختلفی از یک شعر واحد هستند . در عوض این بار فضای شعر با توصیف حیرت انگیزی از یک مکان خاص ( مزار شهیدان ) برجسته شده و زمانِ صریحِ بند نخست ( ساعت پنج صبح ) به زمان حال ساده تحویل می شود . به عبارت دیگر گر چه از مکان بند نخست آشنایی زدایی شده است ، اما زمان ادامه ی همان زمان صبحگاهی است. شاعر گویی بر فراز مغاک جهان ایستاده است و بریده هایی از فضاها ، مکان ها ، آرمان ها و وقایع تاریخی را با لحنی تأثر آمیز و حسرتناک با ریتم کسل کننده ی همان قطرات درشت بار و کاهلانه ی بارانِ تابستانی روایت می کند . ترکیب ” شهیدان / خطیبان/ و حفره ی معلق فریادها ” گویای انتظارات ، امیدها و حسرت های شاعری است که جز دراین شعر هیچگاه باران را چنین تهی ، بی ظرفیت و بیم دهنده روایت نکرده است . برای او باران تابستانی یک نابهنگامگی بزرگ است . گونه ای اعوجاج که یاد آور یک کابوس است .
    این همان شاملویی نیست که در اشعار دیگرش از « انگشت بلورین باران » یاد می کند، و یا باران را با این لحن تماشایی توصیف می کند که « لبخند بی صدای صد هزار حباب / در فرار / باران را / گو به ریشخند ببار! ». این شاملوی دیگری است که از خواب بیدار شده و با چشمان خواب آلود بر « فرمانِ بنویس!» ( عبارتی از شاملو ) گردن نهاده ، و با کمترین واژه ها ( 50 واژه ) در ساعت 5 صبح، سرگذشت یک عمر بیم و امید خود را نگاشته است . شاملویی که این بار به تمامی از ناخودآگاه خود فرمان می برد . و شاید علت الهام بر انگیزی غیر قابل درک شعر او هم همین باشدکه زبان این شعر به شکل مطلق تحت حاکمیت عناصر نشانه شناختی بر آمده از رانه های ناخودآگاهی است .
    “ژولیا کریستوا” ( فیلسوف و زبانشناس پر آوازه ی اروپایی ) با نام گذاری دو وجه مهم فرایندهای دلالتی سوژه ( فاعل شناسایی ) تحت عناوین ” امر نشانه ای ” و ” امر نمادین ” نشان می دهد که دو شیوه ی عملکرد زبان که بر فرایندهای دلالتی سوژه مسلط هستند عبارتند از :
    1 ـ وجه نمادین : « زبان به عنوان بیان واضح و قاعده مند معنا » ؛
    2 ـ وجه نشانه ای : « زبان به عنوان انگیزش احساس ، یا به طور مشخص تر تخلیه ی رانه ها و انرژی های سوژه. »
    به گفته ی کریستوا الگوی ارتباطی تاریخ ، فرهنگ ، زبانشناسی ، حقوق و قراردادهای اجتماعی و دیگر عرصه هایی که از طریق صراحت در گفتار شناخته می شوند ، از طریق وجه نمادینِ زبان عمل می کنند . وجهی که زیر سلطه ی نظم اجتماعی است . بنا بر این تلاش روزمره ی سوژه ها برای تعامل با دیگران و به اشتراک گذاری تجارب و عواطفشان همواره با نوعی منع و ممنوعیت توأم است که در آن سوژه ها با مهار کردن سیلان احساسات و انرژی های درونی خود می کوشند مطابق عرف نظم اجتماعی و قیود اجتماعی ـ تاریخی خود ( از قبیل جنسیت ، ساختار خانوادگی ، خاستگاه اجتماعی و مقام و منزلت خود) سخن بگویند .
    اما نیروهای نشانه ای زبان کارکرد متفاوتی دارند .کریستوا در اثر معروف خود ” انقلاب در زبان شاعرانه ” منشاء این انگیزه های درونی مرتبط با ” تن” ( بدن نشانه شناسانه شده ) را انگیزه های واپس رانده شده ی “مرحله ی پیشا نمادین ” و جنینی فرد می داند . انگیزه هایی که هرگز توسط نظم اجتماعی کاملاً سرکوب نمی شوند، بلکه به گونه ی حضور یک “دیگری ” در او تداوم می یابند. از نگاه کریستوا زبان هنرها ( شعر ، موسیقی ، رقص ، هنرهای تجسمی و … ) در ناب ترین اشکال ظهور خود عرصه ی سیلان این انگیزه های ناخودآگاهی هستند . به این معنا ناخودآگاه هنرمند، ( به عنوان سویه ی خلاق ذهن او ) ضمن نادیده گرفتن سلطه ی زبان جمعی ، گونه ای زبان فردی می آفریند، که عرصه ی بروز رانه های ناخودآگاهی ، انگیزه های پنهان ، عواطف ، تمایلات شهوانی ، ضربان ها و محرک های جسمانی پیدا و پنهانی است که از مرحله ی جنینی ( مرحله ی مقدم بر انشقاق و دو پارگی سوژه ) در او باقی مانده و در ناب ترین لحظات شورمندی ، تأثر و وانهادگی، ناخواسته در زبان سیلان می یابند . کریستوا این زبان یا این وجه از زبان را نیز “وجه نشانه ای ” می نامد .
    کریستوا تولد ادبیات مدرن غرب را از پایان قرن نوزدهم معلول « آزاد سازی نیروهای امر نشانه ای » دانسته و ” مالارمه” ، ” جویس ” پروست ” و ” کافکا ” را از نمونه های شاخص این نوع از ادبیات به شمار می آورد . او بر همین اساس میان دو گونه از متن هم تفکیک قائل می شود : ” متن ظاهری ” ( معرف کاربرد وجه نمادین زبان ) و ” متن زایشی ” ( معرف کاربرد وجه نشانه ای زبان ) . از نگاه کریستوا متن ظاهری « بخشی از متن است که مقید به زبان ارتباطات … بوده و نشان گر ساختار تعریف پذیر و معرف آوای یک سوژه ی منفرد و متحد [ است ] . » و متن زایشی هم « بخشی از متن است که از نیروهای رانشی ِ ناشی از ناخودآگاه سرچشمه گرفته و بر اساس تمهیدات آوایی نظیر ضرباهنگ [ ریتم ] ، لحن ،نوا، تکرار و حتی انواع آرایش های روایی قابل شناسایی است »
    از این نگاه و با توجه به حواشی خاصی که خود شاملو و آقای ” ع . پاشایی ” در خصوص نحوه ی سرایش این شعر عنوان کرده اند، می توان ورود عناصری چون « مزار شهیدان ، خطیبان حرفه ای ، حفره ی معلق فریادها ، گلگون کفنان و گور » را به این شعر ناشی از عملکرد رانه های ناخودآگاهی دانسته و با جستجو و کشفِ قرائنی در شعر نشان داد که چگونه وجه نشانه ای زبان با سرپیچی از قواعد زبانِ معیار و فرهنگ و تاریخ ، امیال وآمال سوژه ( در اینجا شاعر) را بروز می دهد . و چگونه زبان بر استیلای فرهنگ و سیاست گردن نمی نهد. و “سوبژکتیویته ی پیشا زبانی ” عرصه دار روایت می شود تا بی سرانجامگی دهها سال امید شاعر به بشارتی بزرگ را در تصاویری تکان دهنده به نمایش بگذارد .
    با تعریفی که از محور های افقی و عمودی شعر ارائه شد، و بر بستر آراء شالوده شکنانه ی کریستوا در خصوص وجوه نمادین و نشانه ای زبان، به دیدگاههای بدیعی در خصوص علت ناهمگن بودن زبان شعر صبح در بند های سه گانه و بخصوص بند میانی شعر دست یافته و به تعریف تازه ای از “ساحت افقی” و “ساحت عمودی” شعر می رسیم که در آن دو بُعد مربع زبان ـ معنا شناختی شعر ( از منظر بوطیقای ادبی مورد بحث دکتر براهنی ـ که مآلاً همان بوطیقای ساختار گرا است ـ و بوطیقای پسا ساختارگرای ژولیا کریستوا ) بر همدیگر منطبق می شوند . در نگرش کریستوایی نیز کلام شاعرانه به عنوان « ملتقای سطوح متنی » واجد دو ساحت افقی و عمودی است که به خاطر عناصر بینامتنی آن واجد اهمیت است . از منظر کریستوا محور افقی متعلق به « سوژه ی نویسا ـ شاعر و مخاطب » بوده و ساحت عمودی نیز معرف این است که « کلام [ شاعرانه] در متن به سوی یک شاکله ی ادبی پیشین یا همزمان جهت گیری می کند . » از این نگاه می توان به سرشت غیر بازنمایانه ی عبارات بخش میانی شعر که منشاء ابهامات معنایی آن است پی برد . در این عبارات شاعر عناصر و مناظری سورئالیستی را توصیف می کند که فاقد قرینه ی عینی هستند . در مزار شهیدان خبری از خطیبان حرفه ای نیست و گلگون کفنان به خستگی در گور گرده تعویض می کنند. در واقع ما در این عبارات با گونه ای آرایش روایی رو به رو هستیم که از طریق مکانیسم های دال و مدلولی قابل تفسیر نیست و از این رو بر خلاف ساختار ظاهراً روایی آن، سرشت غیربازنمایانه و درون ارجاعی دارد . و مگر چه کسی می تواند غلتیدن مردگان خسته را از این پهلو به آن پهلو تصور کند ؟ بر عکس این ظرفیت بینا متنی به سایر متون ( از جمله شعر ساعت پنج عصر لورکا ) و متون دیگری اشاره دارد که در حوالی سال 58 ( زمان سرودن شعر ) در رسانه ها دیده می شد . می توان با بازخوانی دیگر متون در همین حول و حوش اوایل سال 58 ( از جمله اخبار ، موضوعات فرهنگی و اجتماعی ، آثار ادبی و حتی دیگر اشعار و مصاحبه های خودِ شاملو )که همزمانی تقریبی با سرایش این شعر دارند ، ضمن کشف برخی از ابهامات محور عمودی شعر، به فراست دریافت که شاملوی مهاجری که در کشور خود همچون یک مهمان می زید، در آن زمان چه حسرت ها و کابوس هایی را تجربه کرده است .
    با خوانش دقیق این شعرمی توان طنین این سخن زیبای کریستوا را شنید که « … هر متنی چون معرقی از نقل قول ها ساخته می شود ، هر متنی جذب و دگر گون سازی متنی دیگر است … » در این معنا متن تاریخی و وجه زیست شناختی در آوردگاه اثر ادبی با هم تلاقی کرده و بدیل نشانه شناختی آن را تمام و کمال در شعری می یابیم که به راستی نشانه شناسی یک کابوس است . در شعرصبح عناصری چون نحو زدایی ( حذف بدون قرینه ی فعل در دو بخش اول و سوم ) و زمانها و مکانهای چرخنده و ناپایدار و متن و زمینه ی پیدا و پنهان راوی ، پیوسته روند روایت خطی را جرح و تعدیل می کنند. و از روایت یک فضا ، نوعی حجم و آتمسفر معنایی می سازند که بدیل واقعی ندارد . این همان تُهیای زبان شاعرانه است که به جای انعقادِ معنا، از طریق توسعه و انتشار معنا عمل می کند .
    شاعر در بند سوم، دوباره به بخش نخست شعر رجوع کرده و عناصر معنایی مورد نظر خود را با ریتم و ضرباهنگ تازه ای تکرار می کند . و با اتمام شعر با عبارت « به ساعت پنج صبح » سیکل زبان ـ معنا شناختی شعر بسته شده و پایان آن با آغاز شعر چفت می شود . در این معنا شعر صبح دارای گونه ای فرم مدور است که عناصر آن به تناوب میان بی زمانی و بی مکانی در حرکتند . این سرنوشت شعری است که قرار است الگوی بیان رواییِ دارای تاریخ مصرف را بشکند و به شعری برای همه ی زمانها و همه ی مکان ها بدل شود .
    به تردید
    آبله های باران
    بر الواح ِ سرسری ،
    به ساعت ِ پنجِ صبح .
    در این بند نیز زمان همان زمان خطی است که به شکل کاملاً بدیعی از چرخه ی آشنایی زدایی عبور داده شده و به جای استمرار خطی آن در لحظه ای فرضی منجمد و میخکوب شده است . چرا که حتی اگر ( بنا بر نقل قول خود شاملو ) شاعراین شعر را در پنج دقیقه سروده باشد، باید حالا زمان پنج و پنج دقیقه باشد . این شکل دیگری از تأثیر گذاری ناخودآگاه شاعر است . که هیچ قاعده ای را بر نمی تابد . لذا می توان گفت کل شعر روایتی است که راوی آن تحت حاکمیت رانه های ناخود آگاهی مردد میان باریدن و نباریدن باران ایستاده است و از این رهگذر زمانه ی تردید و بیم و امید خود را توصیف می کند .
    جالب آن است که تصاویر بند نخست با نمایی بسته شکل می گیرند. ولی تصاویر بند پایانی با نمایی باز . قرینه ی این جابه جایی در چشم انداز مورد روایت شاعر آن است که باریدن یا نباریدن بارانی نابهنگام تنها بهانه ای برای گذار از یک ماجرا به یک سرنوشت است . این شاید زیبا ترین تمهیدی باشد که نشان می دهد چگونه ناخودآگاه شاعر زمان درونی و ذهنی را جایگزین زمان طبیعی و متعارف ( زمان ساعت ) می کند . گونه ای آشنایی زدایی از زمان که در آن یک ساعت پنج صبح اردیبهشتِ فردی،در یک چرخه ی بی مکانی ـ نا زمانی به ساعت پنج صبح یک سرنوشت جمعی تحویل می شود . همان درد مشترکِ آشنا .
    با آن که بند نخست شعر از طریق قید ” هنوز ” در بند دوم نیز تداوم می یابد اما به نظر می رسد که محور همپوشانی بخش دوم و سوم هنوز نامعلوم است . طبیعی است چنانچه محور افقی شعر فاقد عنصری انتقالی میان بند دوم و سوم باشد، ما در اینجا با قطع و انسداد کامل روایت روبرو هستیم . اما هنگامی که شعر را یک نفس می خوانیم، می بینیم که محور عمودی شعر هم یکدست است . با کمی دقت می توان دریافت که عناصر انتقالی مورد بحث در اینجاعبارت قیدی ” به تردید ” و ترکیب وصفیِ ” الواح سرسری ” است . زیرا این عبارات هم طنین متناسب خود را در بخش نخست شعر دارند و هم از قرینه ی انظمامی فوق العاده محکمی در بخش میانی برخوردا هستند که همانا مناسبت پوشیده وار میانِ ” لوحه وگور ” است .
    به این معنا، هر قسمت از شعر طنین و تقارن پیدا و پنهانی در قسمت های دیگر دارد که اگر بخواهیم با استناد به کلیت شعر اجزای آن را بررسی کنیم خواهیم دید که :
    ــ آبله های باران (با آبدانه های باران تابستانی ( بخش نخست ) و حفره ی خالی فریاد ها ( بخش دوم ) اشتراک و تقارن معنایی دارد )
    ــ الواح سرسری (با برگهای بی عشوه ی خطمی ( بخش نخست )و مزار شهیدان و لوحه ی گورها ( بخش دوم ) اشتراک و تقارن معنایی دارد )
    ــ گورستان شهیدان (با الواح سرسری و برگهای بی عشوه ی خطمی اشتراک و تقارن معنایی دارد. )
    ــ ساعت پنج صبح ( که یک بار از طریق قید ” هنوز ” با کل بخش میانی قرابت معنایی دارد و یک بار هم در بخش سوم شعر عیناً تکرار شده است. )
    ــ ولرم و کاهلانه( که هم طنین آشنایی در ” به خستگی / در گور/ گرده تعویض می کنند” ( بخش میانی ) دارد و هم با تحویل جایگاه قیدی خود به عبارت « به تردید » با بخش پایانی شعر اشتراک و تقارن معنایی دارد.)
    این اشتراکات و تقارن ها که از یک سو نشان دهنده ی دیالکتیک زبان و معنا در این شعر بوده و از سوی دیگر گویای انسجام بافتی عناصر آن است، به عبارت دیگر مناسبات معنایی شعر حالت عمقی پیدا کرده و زاویه و محور ارجاع را از بیرون شعر به درون میدانهای تصویری و بافت آن جا به جا کرده است . این به معنای آن است که در برش عمودی شعر می بینیم که توالی ” میدانهای تصویری ” محور افقی ، جای جای به وسیله ی انشعابات و ارجاعات محور عمودی قطع شده و معنای صریح عبارات که حاصل جمع جبری معانی واژگان هر سطر است ، تحت تأثیر سطوح معنایی تازه و تازه تری قرار می گیرد که ناشی از تأثیرات درون ارجاعی محور عمودی شعر است.
    حواشی سروده شدن شعر صبح ، آنقدر جذاب و شنیدنی است که حیفم می آید در خاتمه ی این بحث به آن اشاره ای نشود . البته همین حواشی نیز نشان می دهد که فرض نگارنده مبنی بر تکیه داشتن این شعر بر رانه های ناخودآگاهی چقدر قابل دفاع است . احمد شاملو ، شاخص ترین چهره ی شعر مدرن ایران ، در اردیبهشت ماه سال 1358 از خارج به ایران آمده و چند روزی مهمان دوست صمیمی خود ” ع . پاشایی ” است . در سپیده دم یک روز از همین روزها رخداد غیر منتظره ای رخ می دهد که شعر صبح حاصل این رخداد است . « ع. پاشایی » دوست نزدیک خانوادگی شاملو وزندگینامه نویس و شارح و مفسر برخی از آثار او در خصوص نحوه ی سرایش شعر صبح می نویسد : « صبح بود شاید حدود ساعت پنج ، داشتم کار می کردم . شاملو هم بود . خواب بود . پاشد نشست . رفتم ببینم چیزی می خواهد . قلم و کاغذ خواست . چیزی نوشت و به من داد و خوابید . چند ساعت بعد بیدار شد پرسیدم : خوابی دیده بودید ؟ گفت : نمی دونم . چطور مگه ؟ گفتم : پا شدید این شعر را نوشتید و دادید به من ،[ بعد] خوابیدید . شعر را از من گرفت . نگاهی به آن انداخت و گفت : چیزهایی یادم میاد . به نظرم از صدای بارون روی شیروونی بیدار شده بودم . گفتم : من بیدار بودم . اصلاً بارون نیومده ، از این گذشته ندیده ام دور و برِ ما خونه ای شیروونی داشته باشه . گفت : حتا چند قطره ؟ گفتم : حتا چند قطره ، اسمش چیه ؟ … نگاهی به آن انداخت ، بالاش نوشت صبح »
    شاملو در باره ی شعر صبح می گوید « … چند قطره باران بارید ، باران درشتی که صدای آن بر شیروانی خانه ی همسایه مرا از خواب بیدار کرد . شعر همان دم به وجود آمد و نوشته شد . حد اکثر در پنج دقیقه …انگیزه اش بی گمان باران بود . اما کاری که باران کرد فقط این بود که میوه ی رسیده را از از درخت بیندازد . این کار را باد هم می توانست انجام بدهد … »

    چرا کابوس ؟
    ع . پاشایی در کتاب ” انگشت و ماه خوانشی از شعر صبح ارائه می کند که به نظر من علی رغم اطلاعات ذیقیمتی که درلابلای خوانش خود درخصوص حواشی این شعر به مخاطب می دهد، تنها خوانشی لفظی و قاموسی است .روش او در این خوانش ها این است که ابتدا کلیّت شعر را به ارکان و اجزای آن تجزیه کرده و بعد از افاده ی معنی هر جزء به درک کلیّت شعر می رسد . جالب آنکه او با روشی بدیع این خوانش ها را به شکل گفتگو با یک مخاطب فرضی پیش برده و از این طریق هر لحظه با طرح سئوالات متقابل میان خواننده و مخاطب فرضی او در فضایی گفتمانی ابهامات خوانش خود را نیز رفع می کند . این روش گر چه شالوده شکنانه و در نوع خود بدیع است ، اما برای خوانش شعر صبح نه کافی است و نه حتی ممکن .
    پاشایی شعر را با ربط دادن تصاویر کابوس گونه ی آن به بیدارشدن ناگهانی شاعر از خواب و نوشتن این شعر، آن رانتیجه ی کابوسی احتمالی می داند که در خواب بر شاعر گذشته است . این شیوه ی شخصی کردن شعر با هوش و تفاسیر فوق العاده ی آقای پاشایی بر برخی دیگر از اشعار شاملو ناسازگار است . و برای من عجیب است که چرا آقای پاشایی در تفسیر و خوانش خود از این شعر جمله ی کلیدی شاملو در خصوص همین شعر را نادیده می گیرد . مگر خود شاملو این شعر از زمره ی موفق ترین آثار انعکاسی خود نخوانده بود که در آن « تصاویری فوری از جامعه در بافتی محکم از زبان » ارائه شده است ؟ کاش آقای پاشایی به راحتی از روی وجه پر رنگ اجتماعی این شعر عبور نمی کرد .آیا این شعر تنها نتیجه ی کابوسی یک شبه بود که بر شاعر گذشت ؟ اما خود مگر این کابوس ، کابوس بیداری او هم نبود ؟ پاشایی یا نمی خواهد در این زمینه بیشتر بحث کند و یا اصولاً بحث بیشتر در زمینه را ممکن و مقدور نمی داند . من نیز بحث بیشتر در زمینه ی کابوس شاملو را همینجا می بندم و بحث بیشتر در خصوص آن را به شرط بقا به روزی وروزگاری دیگر وا می گذارم .
    پانوشت ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
    ـ همان ـ صص 873 و 874
    ـ برای اطلاع بیشتر ر.ک : رضا براهنی ـ گزارش به نسل بی سن فردا ـ نشر مرکز ـ چاپ اول 1374 ـ صص 176ـ179 .
    ـ نوئل مک کافی ـ ژولیا کریستوا ـ مترجم مهرداد پارسا ـ نشر مرکز چاپ اول 1385 ـ ص 33 .
    ـ گراهام آلن ـ بینا متنیت ـ مترجم پیام یزدانجو ـ نشر مرکز ـ چاپ اول ( ویراست دوم ) 1385 ـ ص79.
    ـ ع. پاشایی ـ انگشت و ماه ( خوانش نه شعر احمد شاملو ) ـ نشر نگاه ـ چاپ اول 88 ـ ص 142
    ـ ع . پاشایی ـ نام همه ی شعر های تو ـ نشر ثالث ـ چاپ اول 1378 ـ ج 2 ص 868

  3. شعر : قوی ، تامل برانگیز ، زیبا
    ترجمه : روان ، با ذوق ، عالی
    نوشته ی لطیف :خواندنی
    بی نهایت سپاااااااس

  4. خيلي زيبا
    دوسش داشتم
    گه گاهي مي آم و مجددا مي خونمش
    ممنونم بابت اين ترجمه ي خوب
    و انتخاب خوب
    درود درود درود

  5. خيلي زيبا
    خيلي روان ترجمه شده من هر چند وقت يكبار مي آم ودوباره مي خونمش
    دست مريزاد
    درود وسپاس

  6. سلام تشکر
    روان و سلیس
    بازم تشکر

پاسخ دادن به پونه لغو پاسخ

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

این سایت از اکیسمت برای کاهش هرزنامه استفاده می کند. بیاموزید که چگونه اطلاعات دیدگاه های شما پردازش می‌شوند.