ای جوانانی که هرگز
مونسان زندگیام نبودهاید
خداحافظ!
وی جوانانی که هرگز
مونسان زندگیام نخواهید بود
خداحافظ!
مجال یک زندگی
بیگدار از هم جدایمان میکند:
یکسو جوانیِ آزاد و پرخنده،
دیگرسو پیری نامهربان و موهن.
به گاه جوانی نمیدانستم
چگونه به زیبایی نگاه کنم،
بخواهماش، تصاحباش کنم
به گاه پیری آموختم
و زیبایی را میبینم
و از آن بیشتر،
شهوت عاطل را.
دست پیر
لک میکند تن جوان را
اگر بخواهد نوازشاش کند.
با عزتی مجرد، پیرمرد
باید راهی دراز بپیماید
در کنار وسوسهای که میپاید.
پرطراوت و پرشهوتاند لبهای بوسیده،
لبهای نبوسیده
پرطرواتتر و پرشهوتتر به نظر میرسند.
چه تسلایی دوستان؟ چه تسلایی؟
بسیار خوب! میدانم. نیست!
چه شیرین بود
روزگاری در همراهیِ شما به سر بردن،
باهم شناکردن در آبِ ساحلی داغ،
باهم نوشیدن و غذا خوردن روی یک میز،
خندیدن، حرف زدن، قدمزدن
از نزدیک نگاه کردن به چشمهایتان،
به آن نور و آن موسیقی.
ادامه دهید، ادامه دهید!
چنین بیاحتیاط
به جلب عشق، به جذب هوس
هیچ مراقب زخمهایی نباشید
که زیبایی و ظرافتتان
در این رهگذر میگشایند
در این رهگذرِ مصون از تجلی بر آنان.
خداحافظ، خداحافظ دستههای شوخی و طنازی!
که من به زودی باید بروم،
مطمئن،
به آنجا که گره میزنم آن ریسمان گسسته را،
تا بگویم و عمل کنم
به هرآنچه که اینجا نیست،
هرآنچه را که به گاهاش نمیدانستم
چگونه بگویم و چگونه انجام دهم.
خداحافظ، خداحافظ یاران ناممکن!
که اینک به تنهایی
مردن میآموزم
آرزو میکنم
که دوباره ببینمتان
همچنان زیبا
در زندگانی دیگری.