۱ يكى كَشتى در چشمانت باد را مُسخّر مىكرد. چشمان تو ولايتى بود كه به آنى بازش مىشناسند. صبور چشمانت ما را انتظار مىكشيد. زير درختان جنگلها در باران در بوران بر برف ستيغها ميان چشمها و بازىهاى …
ادامهی مطلبسكوت، سرشار از ناگفتههاست | از كسى نمىپرسند
از كسى نمىپرسند چه هنگام مىتواند خدانگهدار بگويد از عادات انسانيش نمىپرسند از خويشتنش نمىپرسند. زمانى به ناگاه بايد با آن رو در روى درآيد تاب آرد بپذيرد وداع را درد مرگ را فروريختن را، تا ديگر بار بتواند كه برخيزد.
ادامهی مطلب