يخ آب مىشود
در روح من
در انديشههايم
بهار
حضور تو است
بودن ِ …

يخ آب مىشود
در روح من
در انديشههايم
بهار
حضور تو است
بودن ِ …
شبنم و برگها يخ زده است و
آرزوهاى من نيز
ابرهاى برفزا بر آسمان …
من آموختهام
به خود گوش فرا دهم
و صدايى بشنوم
كه با من مىگويد…
چندان كه به شكوه درمىآييم
از سرماى پيرامون خويش
از ظلمت و
از كمبود …
توان ِ صبر كردن
براى رو در رويى با آنچه بايد روى دهد
براى …
بر آنچه دلخواه من است
حمله نمىبرم
خود را به تمامى بر آن مىافكنم.…
بىاعتمادى
درى است،
خودستايى و بيم
چفت و بست ِ غرور است،
و تهيدستى…
پيش از آن كه به تنهايى خود پناه برم
از ديگران شكوه آغاز مىكنم…
به تو نگاه مىكنم
و مىدانم
تو تنها نيازمند ِ يكى نگاهى
تا به …
هر مرگ
اشارتى است
به حياتى ديگر.…