اینجا رویایی در احتضار میآرامد. کاش زودتر بروی
به آرامیاز این مکان، و بدزدی چشمانت را،
به دنبالش مباشی که بشناسی نگاه آنکه میمیرد را
با زندگی را به ابرام برای زندگی خواستن، به غصه گامی بر نداری،
لیک برای لحظهای قدم آهسته کنی.
و از سر لطف، به فریبایی عقل مکنی
با کلماتی از امید و بهار و آسمانهایی بخشاینده.
رویایی در احتضار میآرامد؛ و تمام این سوگواران میدانند:
هر دم، گلبرگی فرو افتاده درخت را ترک میکند -
هرچند به سفیدی شکوفه، آنچنانکه پیشتر بود
و با غرور، سرشار از انتظار باروری -
آن دوست داشتنیِ کوچک از این پس نمیتواند بود؛
پس باید که زیبایی سر معیوبش را خم کند
که رویایی به مردگانِ آرزومند پیوسته است!
اگر باید جیغ بکشی، آرام بکش
اگر باید جیغ بکشی، آرام بکش
(دیوارها گوش دارند)
اگر باید عشق بورزی، چراغ را خاموش کن
(همسایهها دوربین دارند)
اگر باید جایی زندگی کنی، در را نبند
(مقامهای مسئول مجوز دارند)
اگر باید رنج بکشی، در خانهات بکش
(زندگی حقی دارد)
اگر باید زندگی کنی، در همه چیز حدت را مشخص کن
(هر چیزی حدی دارد)
مثِ
مثِ ابرای سفیدِ تو پرواز از بالای جنگلا تو آسمون شب
مثِ بادی که شال گردن رهگذری رو برده هوا
مثِ دستای پر ستارهات که وا شده به سمت اون بالا بالاها
و اینجام که ما، اینجام که ما
مثِ هقهقِ خشکی تو این شبِ نمنم بارون
مثِ عذابِ وجدانت که گناهکاری یا نه
وقتی تو زندهای و خیلیا مردن
مثِ هقهق خشکی تو این شب نمنم بارون
مثِ وقتی که زخمای اون تیرای دقیق رو لیس میزنی
مثِ وقتی که به قلب از هم پکیدهات چسب میزنی
مثِ هقهق خشکی تو این شب نمنم بارون
یه سنگ بیست کیلویی، یه سنگ بیست کیلویی
که من میرم روش، اون میآد روم
اون میآد روم، من پا میشم از زیرش
مثِ هقهق خشکی تو این شب نمنم بارون
مثِ کُرهای طلایی روی آب
مثِ سپیده دم زیر پلکای ورم کرده ات
مثِ پرتوهای لطیف، تمیزکاریای قشنگ
مثِ پستون خورشید
مثِ به کول کشیدنت
مثِ اینکه برای تو، خواهرای مِهگون
آوازای زوزه مانندشون رو بخونن
مثِ وقتی که تا اون تهِ ته میدویی، بعدش استراحت میکنی، اون وقت استراحت میکنی
تو اون بیابونِ واویلا، واویلا، تو اون بیابونِ واویلا.
منظره
افق به خواب رفته است در کنج لبانت
و ابرها و خورشید باز میگردند
تا خشکیهای آرام بیشتری طلب کنند
در مأمنِ نرمِ چشمانت
به مانندِ یک کُنام
در سرزمینهای دور
دستانِ سپیدِ راهِبان
گوزن زرد جوان را سلاخی میکنند
و بر کفپوش سنگی خانههایشان
پوستهایی نرم میگسترند
تنها و تنها برای گامهای تو
بامدادان وقتی به آرامی گردن برمیفرازی
دستان راهزنان پیشکشت میکنند
شانههای عاج را
و زیباترین اسبها
به پیش میآیند به سوی پنجره.
رویاها پیدا شدند
رویاها پیدا شدند
رویاهایی که زمانی گذاشتم
در جیب سوراخم
وقتی که شب
آن کلاغ بزرگ
پر کشید به سوی رودِ زلالِ نیک
آن شب
خفاشها بلعیدند تمام ستارگان را
پروانههای سپید را
تنها به جا ماندند پروانههای سیاه
حقیقت آن وقت همچون ماه بود
غلتان بر صیقل آینه
برای چهار هفته
رویاها پیدا شدند
آن ترکه ضخیم بلوط.
زندگی تئاتر نیست
زندگی تئاتر است،
داد سخن میدهی، توضیح میدهی؛
نقابها و اینجور چیزها،
و اغراقهای الکی؛
همهاش سرگرمی، هیچ به جز یک بازی
- از آغاز تا پایان
یک بازیست!
زندگی تئاتر نیست، اینها واقعیت است؛
زندگی بالماسکهای رنگارنگ نیست؛
زندگی سخت است، و باز هم زیبا؛
همه چیز رنگ میبازد، رنگ میبازد مثل مرگ.
تو و من – تئاتری برای دو نفر!
تو و من!
تو – تو هیچوقت اشکی واقعی نریختهای
دستِ بالا ابرویی بالا انداختهای
حتی وقتی همه چیز بد باشد، هیچ چیز بد نیست
چون تو بازی میکنی
من قلبم را کف دستم پیش میآورم
زندگی را بر پایه سختی ساختهام.
اما من آدم حسابی نیستم، فقط تویی
امشب ضیافت یک هنرمند است، تو حتما میروی
مهمانهای بسیار، در اختلاط،
در حال لاس زدن و شادنوشی، حتما در حال رقص؛
آغار هر چه که باشد، پایان از راه میرسد!
و «به امید دیدار»!
من یک لحظه میایستم تا شلوغ شود؛
دو چتور عرق، و بعد جیم میشوم؛
به سمت چشمه میروم، به آب میزنم
بیرون میآیم در حال خلق شعری معجزه آسا.
تو و من – تئاتری برای دو نفر!
تو و من!
تو – تو هیچوقت اشکی واقعی نریختهای
دستِ بالا ابرویی بالا انداختهای
حتی وقتی همه چیز بد باشد، هیچ چیز بد نیست
چون تو بازی میکنی
من قلبم را کف دستم پیش میآورم
زندگی را بر پایه سختی ساختهام.
اما وقتی که من میخندم، تمام دنیا با من میخندد!
بازیهای بچهها
بعضیها با چشمان والدین مردهشان
تیله بازی میکنند
بعضیها کفشهای آبلیمو فروشهای دوره گرد را
کش میروند
بعضیها با پرهای کنده پروانهای
دوباره لبخند به لب میآورند
یا با انگشتهای کوچک صورتیشان
رویایی میچینند
و سیاه رنگش میکنند
و خدا در آن نزدیکی ایستاده است.
کمتر زمانی
کمتر زمانی از آنچه لازم است برای گفتن، کمتر اشکی از آنچه لازم است برای مردن؛ من حساب همه چیز را دارم
من آمار سنگها را دارم، به اندازه انگشتان مناند و چند نفر دیگر؛
جزوههایی را میان رستنیها تقسیم کردهام، اما هیچ یک نمیخواستند قبولشان کنند.
من تنها یک ثانیه با موسیقی همراهی کردهام و حالا دیگر نمیدانم درباره خودکشی چه فکری کنم،
چون هر بار که میخواهم از خودم جدا شوم، خروج در این سمت است و با بدجنسی در کنارش مینویسم:
ورود، ورود دوباره، در سمت دیگر. تو میفهمیچه کاری مانده که انجام بدهی. ساعتها، اندوه، من آمار معقولی ندارم؛
من تنهایم، از پنجره بیرون را نگاه میکنم؛ هیچ رهگذری نیست یا هیچکس که از این راه بگذرد
(به تاکید میگویم بگذرد).
این آقا را نمیشناسی؟ آقای بهمانی است. اجازه دارم شما را معرفی کنم، بانو؟ بانو؟ و بچههایشان را.
بعد روی پاهایم برمیگردم، پاهایم هم برمیگردد، اما درست نمیدانم بر چه اساسی برمیگردد؟
.در برنامه حرکت کنکاش میکنم؛ نام شهرها عوض شده است با نام آدمهایی که حسابی نزدیکم بودهاند
باید به «آ» بروم، به «ب» برگردم، در «ایکس» تغییر مسیر بدهم؟ آری، البته که در «ایکس» تغییر مسیر خواهم داد.
به این شرط که ارتباطم با کسالت قطع نشود! ما اینیم: کسالت، به موازات هم زیبا. وای! چه زیباست این موازیها
در زیر عمود پروردگار.
پنج راه کشتن انسان
راههای پر زحمتی هست برای کشتن انسان
میتوانید وادارش کنید الواری را بِبَرَد
تا نوک تپه، و میخکوبش کنید.
برای انجام صحیح این کار،
شما نیاز دارید به جمعی از مردمِ صندل به پا،
خروسی که بانگ سر بدهد،
خرقهای برای تشریح اندام، کمی سرکه
و مردی برای کوبیدن میخها سر جایشان.
یا میتوانید فولادی با طولی مشخص انتخاب کنید،
که به شیوهای سنتی شکل داده شده، تراش یافته،
و سعی کنید فرو کنیدش در قفسی فلزی که او به تن دارد.
اما برای این کار، شما نیاز دارید به اسبهای سفید،
درختهای انگلیسی، مردانی با تیر و کمان،
حداقل دو پرچم، یک شاهزاده،
و یک قصر که در آن ضیافت بگیرید.
در زمان رهایی از نجیبزادگی، میتوانید که اگر باد موافق باشد،
گازهایی بر او بدمید. اما در این صورت، شما نیاز دارید
به چند متر از خاک گل آلود، تقسیم شده به چند گودال،
و نیازی به ذکر نیست که پوتینهایی سیاه، چالههای بمبها،
مقدار بیشتری خاک، آفت طاعون موشها، دو جین آواز
و چند کلاهِ گِردِ ساخته از فولاد،
در عصر هواپیما، میتوانید پرواز کنید
چند متر بالای سرِ قربانی
و از شرش خلاص شوید
با فشار یک شاسی.
در این صورت، تمام چیزی که احتیاج دارید
یک اقیانوس است، دو نظام حکومتی، دانشمندان ملت،
چند کارخانه، یک قاتل دیوانه
و زمینی که هیچکس برای سالهای مدید
به آن احتیاج نداشته باشد.
همانطور که در آغاز گفتم، راههای پر زحمتی هست
برای کشتن انسان. سادهترین، بیواسطهترین، و تمیزترینش
همین که ببینید او جایی در میانه قرن بیستم زندگی میکند
و همانجا رهایش کنید.
عیادت در نقاهت
سال ۱۹۷۶ است و انقلاب شکست خورده است
اما ما هنوز نفهمیدهایم.
ما ۲۲، ۲۳ ساله هستیم.
«ماریو سانتیاگو» و من قدم میزنیم در خیابانی سیاه و سفید.
در انتهای خیابان، در محلهای بیرون جهیده از فیلمی دهه پنجاهی،
خانۀ پدر – مادرِ «داریو گالیسیا»ست.
سال ۱۹۷۶ است و جمجمه داریو گالیسیا را زیر مته گذاشتهاند.
او زنده است، انقلاب شکست خورده است، روز زیباییست
با وجود آنکه ابرهای طوفانی به آرامی از شمال میآیند،
از روی دره میگذرند.
داریو به ما خوشامد میگوید، لم داده به روی کاناپه.
اما اول با پدر – مادرش حرف میزنیم، دو آدم سن و سالدارتر،
آقا و خانم سنجاب که از شاخهای سبز، معلق در رویا،
نظاره میکنند جنگل چگونه در حال سوختن است.
و مادر ما را نگاه میکند و ما را نمیبیند
یا چیزهایی میبیند در دور وبرمان که ما اصلا نمیفهمیم.
سال ۱۹۷۶ است و با این وجود تمام درها باز به نظر میرسند،
راستی، اگر حواسمان بود، میتوانستیم بشنویم
درها چگونه یکی یکی بسته میشوند.
درها: ورقهایی فلزی، تقویت شده با میلههایی آهنی،
یکی یکی بسته میشوند در فیلم بیکرانگی.
اما ما ۲۲ یا ۲۳ ساله هستیم،
بیکرانگی ما را نمیترساند.
آنها جمجمه داریو گالیسیا را زیر مته گذاشتهاند. دو بار!
و یکی از این رگهای گشاد شده میترکد در میانه رویا.
دوستانش میگویند حافظهاش را از دست داده است.
و بعد، ماریو و من راهی باز کردیم از میان فیلمهای مکزیکی دهه چهل
و رسیدیم به دستان لاغری تکیه کرده بر زانوانش به وضعیت انتظاری آرام.
سال ۱۹۷۶ است و مکزیک است و دوستانش میگویند داریو همه چیز را فراموش کرده است
از جمله همجنس خواهیش را.
و پدر داریو میگوید که هیچ شری نیست که بدون دلیلی اتفاق بیفتد.
و بیرون سطل-سطل باران میبارد:
در حیاط خانه، باران میشوید پلهها را
و گذرها را
و پایین میلغزد از چهرههای تین تان، رِسورتِس
و کالامبرِس
که پنهان شدهاند پشت لفاف نیمه شفافی در سال ۱۹۷۶.
و داریو شروع به سخن گفتن میکند. هیجان زده است.
خوشحال است که به دیدارش آمدهایم.
صدایش مثل صدای پرندهای: زیر، صدایی متفاوت،
انگار که بلایی سر تارهای صوتیاش آوردهاند.
موهایش دارد باز بلند میشود، اما میتوانی جای زخمهای مته را ببینی.
میگوید خوبم.
گاهی خواب خیلی یکنواخت است.
گوشههایی، منطقههای اکتشاف نشدهای، اما از همان رویا.
طبیعتا از یاد نبرده است که همجنسخواه است (ما میخندیم)،
همانطور که از یاد نبرده است چطور نفس بکشد.
بعد از لحظهای تامل میگوید در آستانه مرگ بودم.
برای لحظهای فکر میکنیم که میخواهد گریه کند.
اما او نیست که گریه میکند.
نه ماریو، نه من.
با این وجود، کسی گریه میکند وقتی که تاریکی از راه میرسد
با سنگینی به گوش نرسیدنی.
داریو میگوید: واپسین گریز، و از وِرا حرف میزند که در بیمارستان با او بود و چهرههایی دیگر که ماریو و من نمیشناسیم
و خودش هم حالا نمیتواند باز بشناسد
گریزِ سیاه و سفیدِ فیلمهای دهههای چهل و پنجاه.
پدرو اینفانته و تونی آگوییلار، در لباس پلیس،
سرگردانند در گرگ و میشِ بیکران مکزیک بر پشت موتورهایشان.
و کسی گریه میکند، اما ما نیستیم.
اگر به دقت گوش میکردیم، میتوانستیم بشنویم
صدای در هم کوبیده شدن دروازههای تاریخ و تقدیر را.
اما ما تنها میشنویم صدای هقهق کسی را که در جایی گریه میکند.
و ماریو شروع به شعر خواندن میکند.
شعر میخواند برای داریو. چه زیباست صدای ماریو
وقتی که بیرون باران میبارد،
و داریو به نجوا میگوید که عاشق شاعران فرانسویست.
شاعرانی که فقط او، ماریو، و من میشناسیمشان.
پسرانی از شهر تصور ناپذیر پاریس در آن زمان
با چشمانی غرقه در خون از برای خودکشی.
چقدر عاشقشان است!
همانجور که من عاشق خیابانهای مکزیک در سال ۱۹۶۸ بودم.
آن زمان پانزده ساله بودم، تازه از راه رسیده بودم.
مهاجری پانزده ساله بودم، اما اولین چیزی که به من گفتند خیابانهای مکزیک
این بود که ما همه مهاجریم، مهاجرینِ روح.
آه، زیبا، بیاغراق، وحشتناک
خیابانهای مکزیک آویزان در مغاک
وقتی باقی شهرهای جهان
در حال غرقاند در همشکلی و سکوت.
و پسران، پسران همجنسخواه دلیر، منتشر شدهاند به سان قدیسانی شبنما برای این سالها،
از ۱۹۶۸ تا ۱۹۷۶.
انگار که در تونل زمان، حفرهای که پدیدار میشود
جایی که تقریبا انتظارش را نداری،
حفره لاهوتی نوجوانان همجنسگرا
که قد علم میکنند - دلیرانهتر از همه – در برابر شعر و مصیبت.
اما سال ۱۹۷۶ است، و سر داریو گالیسیا جای ماندگار متهها را دارد.
سالِ قبلِ خداحافظیهاست،
که نزدیک میشود مثل پرنده مخدر-خورانده عظیمی
از میان کوچههای بنبست محله
منجمد در زمان.
مثل رودی از پیشابِ سیاه که در شریان اصلی مکزیک میگردد،
رودی که از آن سخن میگویند و هدایتش میکنند موشهای سیاه تپه چاپولتِپِک،
رود-واژه، حلقه مایع محلهها، گمشده در زمان.
و حتی اگر صدای ماریو، و صدای فعلی داریو،
زیر مثل کارتونها،
پر میکنند هوای روبرومان را از گرما،
من میدانم در تصویرهایی که فکرشان را میکنیم
با زهدی زودهنگام،
در شمایل شفاف شهوت مکزیکی،
هشداری بزرگ در کمین است و عفوی بزرگ،
آن نامناپذیر، بخشی از رویا را، آن سالهای سال بعد
نامهایی گوناگون مینهیم همه به معنای شکست.
شکستِ شعرِ واقعی، که مینوشتیمش
با خون.
داریو میگوید و با منی و عرق.
ماریو میگوید با اشک.
اما هیچ یک گریه نمیکنیم.
شباهنگام در صبح
اینچنین است
شباهنگام در صبح
تو بر میخیزی
صبح و شب یکدیگر را نمیبینند در آینه
تا در همش بشکنند
در تنافر ابدیشان
اما در اتاقهای خانه میشنوند صدای هم را
ناگهان تویی ایستاده در انتهای راهرو
چند لحظهای حس میکنم صورت سیاهت را
عظمتِ اندامِ تیره فامت را
به دستم بده صبح را
آهسته
به سان نقشهای شبنما
از همانجایی که به حتم خواهیم مرد.
روز خونین باران
آه، روز خونین باران
چه میکنی با روح طرد شدگان،
روز خونین اراده به زحمت نگاهی انداخت:
پشت پردههای نیین، در باتلاق،
با انگشتان پایت غرقه در درد
به سان حیوانی کوچک و لرزان:
اما تو کوچک نیستی، از لذت میلرزی،
روز پشت ردای قدرت اراده،
منجمد و ساکن در باتلاقی که شاید
از این دنیا نباشد، پا برهنه در میانه رویایی
که سِیر میکند
از دلهایمان به نیازهایمان،
از خشم به هوس: پردههای نیین
که باز میشوند، کثیفمان میکنند، در برمان میگیرند.
آخرین وحشی
۱
از آخرین سانس، پا گذاشتم به خیابانهای خالی. اسکلتی
از پیشم گذشت، لرزان، آویزان از آنتنِ
ماشین آشغالی. کلاههای زرد بزرگ
چهره آشغالیها را میپوشاند. هنوز هم فکر میکردم بازش شناختهام:
دوست قدیمی. ما اینجاییم! به خودم گفتم
دویست باری،
تا ماشین ناپدید شد سرِ پیچ.
۲
جایی نداشتم که بروم. برای مدتی
سرگردان بودم بیرون سینما
در جستجوی یک کافیشاپ، یا یک بارِ باز.
همه چیز بسته بود، درها و کرکرهها، اما
غیرعادیترین چیز ساختمانهایی بود که خالی به نظر میرسید، انگار که
دیگر آدمها هم اینجا زندگی نمیکردند. هیچ کاری نداشتم
جز آنکه چرخ بزنم، به یاد بیاورم
اما حتی ناکامم میگذاشت حافظهام.
۳
خودم را در نقش «آخرین وحشی» دیدم
با سرعت در حرکت، پشت موتورسیکلتی سفید
در خیابانهای باخا کالیفرنیا. دست چپم دریا، دست راستم دریا
و وسط، جعبهای پر از تصویرهایی که به تدریج
محو میشدند. عاقبت جعبهای خواهد ماند خالی؟
عاقبت موتور ناپدید خواهد شد با ابرها؟
عاقبت باخا کالیفرنیا، و «آخرین وحشی»
ذوب میشوند در جهان، در هیچ؟
۴
فکر کردم بازش شناختهام: زیر کلاه زرد آشغالی
دوست دوران کودکی. نه آرام، نه ضربانهایی زیاد
در واحدی
مشخص. از چشمان سیاهش، شاعران میگفتند: مثل
دو بادبادک هستند. بیتردید، بیکله ترینها. و
چشمهایش مثل دو بادبادک کوچک سیاه در شب سیاه. آویزان
از آنتن آن ماشین، اسکلت میرقصید با
ترانههای
جوانی. اسکلت میرقصید با بادبادکها،
با سایهها.
۵
خیابانها خالی بودند. من سردم بود، و صحنههایی
از «آخرین وحشی» درون سرم پخش میشد. فیلمی اکشن،
از یک توطئه: فقط به نظر میرسید اتفاقاتی میافتد. در قلب آن:
،درهای آرام
منجمد، به جز باد و تاریخ، موتورها،
آتشِ
مسلسلها، خرابکاریها، سیصد تروریستِ
مرده، حقا
که ساخته شده بودند از بنیانی نحیف تر از رویا.
شکوه
دیده و نادیده. مرئی و نامرئی. تا پرده
سپید شد، و من پا گذاشتم در خیابان.
۶
بیرون سینما، ساختمانها، درختها،
صندوقهای پست،
دریچه فاضلابها، همه چیز بزرگتر به نظر میرسید
از قبل دیدن فیلم. صندوقها مثل خیابانها
در تعلیق بودند در هوا.
آیا پا گذاشته بودم از فیلمی ایستا
به درون شهرِ
غولها؟ یک دم فکر کردم صدا
و پرسپکتیو
رو به جنون میگذاشتند. جنونی طبیعی. بدون حواشی.
حتی لباسهایم
دگرگون شده بودند! لرزان، دستهایم را بردم
در جیبهای کاپشن خلبانی سیاهم، شروع کردم به راه رفتن.
۷
ماشینهای آشغالی را دنبال کردم بدون آنکه درست
بدانم
امید دارم چه چیزی را بیابم. تمام خیابانها
با شدتِ بسیار جاری بودند به سمت استادیوم المپیک.
استادیوم المپیک، طراحی شده در خلاء جهان.
شبهایی را به یاد آوردم بدون ستارهها، چشمهای دختری مکزیکی،
نوجوانی
با سینهای برهنه و چاقویی ضامن دار. فکر کردم
جایی هستم که تنها میتوانم سرانگشتان تو را ببینم. هیچکس اینجا نیست.
۸
به تماشای «آخرین وحشی» رفتم و در زمان خروج از سینما
جایی نداشتم که بروم. به یک تعبیر
شخصیتی از فیلم بودم، و موتورسیکلت سیاهم
مرا برد
مستقیم به سمت عدم. نه مهتاب
رقصان بر ویترین مغازهها، نه ماشین آشغالی،
نه ناپدیدشدهها. مرگ را دیده بودم در مقاربت با رویا
و اکنون خشکم زده بود.
برمیخیزیم ما
هیچ گُلی
ندارد زیباییِ سختِ
این صخره سرخ را
که از دل خود برمیخیزد
همچون موجی
خیزان
به دورِ ما
آتشی که از دل خود برمیخیزد
انگار که در موجها
برمیخیزیم ما.
بیاموز که سخن بگویی
بیاموز که سخن بگویی (گل سرخ
میگوید): بنویس همه شب را،
که خورشیدِ نقشبازِ من
هدایتت میکند در مسیرهایی
بیشمار. بنشین در اتاقی
با چراغ خاموش
و بمان در انتظار نوری دیگر
که بتابد از اتاقی دیگر،
کم سو،
بر کاغذی که در جهت نور
میچرخانیش. بعد سخن خواهی گفت
از شهوتها، از گلبرگ
که فرو میافتد
به درون قلب
و به پیش میراند
در سایهٔ خون،
از این شگفتی
تا به آن شگفتی.
بر لبه صخرهای
در هتلهایی شبیه به موجودات زنده
در هتلهایی مثل دل و روده سگ آزمایشگاهی.
غرقه در خاکستر.
مردی نیمه برهنه خواندن آوازی را از سر میگرفت چندباره.
و زنی، تصویری نورانی از زنی، مدام گام میگذاشت در مهتابی
تا بیاندیشد در باب کابوسها یا قطعهها.
هیچکس چیزی نمیفهمید.
همه چیز خاموش بود: صدا، دریافت تصویر.
به درون آسمان لغزیدند کابوسها یا قطعهها
در ساعت نه شب.
در هتلهایی شبیه به موجودات زنده از فیلمهایی وحشتناک.
مثل وقتی رویای کشتن کسی را میبینی
که هیچوقت از مردن دست برنمیدارد.
یا مثل رویایی دیگر: رویای مردی که سر باز میزند از دزدی
یا تجاوز و با مشت به جان مهاجمی میافتد
تا پخش زمین میشود و ضربات ادامه مییابد
و صدایی (اما کدام صدا) از مهاجم میپرسد
اسم او چیست
و مهاجم اسم تو را میگوید
و تو از زدن دست میکشی، میگویی امکان ندارد، این اسم من است،
و صدا (یا صداهایی) که میگویند یک اتفاق است،
اما تو در اعماق وجودت هیچوقت به اتفاق باور نداشتهای.
و میگویی: ما باید قوم و خویش باشیم، تو پسر یکی از عموهایم
یا عموزادههایم هستی.
اما وقتی از زمین بلندش میکنی، نگاهش میکنی، چه لاغر، چه نزار،
میفهمی که این داستان هم دروغ بوده است.
تو مهاجمی، متجاوزی، اوباشی جاهلی
که در کوچههای بیمصرف رویا سرگردانی.
و بعد برمیگردی به هتلهای سوسکی، هتلهای عنکبوتی،
تا شعری بخوانی بر لبه صخرهای.