شعر به دنبال تلالو است،
شعر جادهای شاهانه است
که ما را به دوردستها میبرد.
ما میجوییم تلالو را در ساعتی خاکستری،
در ظهر یا در تنورههای سپیده دم،
حتی در اتوبوسی، در ماه نوامبر،
وقتی که کشیشی کهنسال در کنارمان سر تکان میدهد.
پیشخدمتی در رستورانی چینی هق-هق زیر گریه میزند
و هیچکس نمیتواند که فکر کند چرا.
چه کسی میداند، شاید که این هم جُستنی باشد،
مثل آن لحظه در ساحل،
که کشتی تاراجگری ظاهر میشود در افق
و به ناگهان باز میایستد، بی حرکت برای مدتی طولانی.
و به همچنین لحظههای سرخوشی عمیق
و لحظههای بیشمار عصبیت.
طلب میکنم که بگذار ببینم.
میگویم که بگذار ایستادگی کنم.
بارانی سرد فرو میبارد در شب.
در کوچهها و خیابانهای شهر من
ظلمتی مطلق
سخت در کار است.
شعر به دنبال تلالو است.
خودنگاره
بینِ کامپیوتر، و مداد، و ماشین تحریر
نصفِ روزم میگذرد. یک روز، همین هم نصفِ قرن خواهد شد.
در شهرهای غریبه زندگی میکنم، گاهی حرف میزنم
با غریبگان درباره موضوعاتی که برایم غریب است.
من خیلی موسیقی گوش میکنم: باخ، مالر، شوپن، شوستاکوویچ.
سه عنصر در موسیقی میبینم: ضعف، قدرت، درد.
چهارمی اسمی ندارد.
شاعرانی، مرده و زنده، را میخوانم که به من
درسِ ایستادگی، ایمان، و غرور میدهند. سعی میکنم بفهمم
فیلسوفهای بزرگ را – اما معمولا فقط گوشههایی
از اندیشههای بزرگشان را میگیرم.
دوست دارم پیاده رویهای طولانی در خیابانهای پاریس را
و دیدنِ دیگر آدمیزادها را ، که بر انگیخته میشوند با حسد،
خشم، هوس؛ دنبال کردنِ سکهای نقرهای را
که در دست به دست شدن، به تدریج
گردیاش را از دست میدهد (نیمرخِ پادشاهش پاک میشود).
کنارِ من، درختان بر هیچ چیزی دلالت نمیکنند
مگر کمالی بی تفاوت و سبز.
پرندگان سیاه در مزارع راه میروند
در انتظار، به شکیبایی، مثل بیوههای اسپانیایی.
دیگر جوان نیستم، ولی همیشه آدم دیگری هم هست پیرتر از من.
خوابی عمیق را دوست دارم، وقتی از هستی دست بکشم،
و سواری بر دوچرخههایی سریع را در جادههای ییلاقی وقتی سپیدارها و خانهها
مثل تودههای ابر در روزهای آفتابی محو میشود.
گاهی در موزهها، نقاشیها با من صحبت میکنند
و طعنه گویی ناگهان ناپدید میشود.
عاشقِ خیره شدن به صورتِ زنم هستم.
هر یکشنبه به پدرم زنگ میزنم.
دو هفته یک بار دوستانم را میبینم
که وفاداریم را ثابت کنم.
کشورم خودش را از یک شر آزاد کرده است. آرزو میکنم
آزادسازیِ دیگری در راه باشد.
کمکی هم از دست من بر میآید؟ نمیدانم.
من به واقع بچه اقیانوس نیستم
آنجور که آنتونیو ماچادو درباره خودش مینویسد،
که بچه هوا، نعنا، و ویلنسل هستم
و تمام راههای عالَمِ بالا هم
- نمیگذرد از این زندگی – که تا به حال
از آنِ من است.
بکوش که این دنیای ناقص را ستایش کنی
بکوش که این دنیای ناقص را ستایش کنی
روزهای دراز ماه ژوئن را به یاد آر
و توت فرنگیهای وحشی را، قطرههای شراب را، شبنم را.
گزنههایی که در اسلوبهایی پوشاندهاند
رویِ موطنِ رها شدۀ تبعیدیها را.
تو باید این دنیای ناقص را ستایش کنی.
تو کشتیها و قایقهای مجلل را نظاره کردی؛
یکی سفری دراز در پیش رو داشت،
وقتی نسیانی شور دیگران را انتظار میکشید.
تو دیده ای پناهجویانی را که سر به نا کجا آباد گذاشتند،
شنیدهای صدای جلادانی را که شادکام خواندند.
تو ناگزیری این دنیای ناقص را ستایش کنی.
به یاد آر لحظههایی را که با هم بودیم
در اتاقی سپید و پردهها میلرزید.
بازآ در خیالت به کنسرتی که در آن نوای موسیقی دمید.
تو در پاییز در پارک بلوط جمع میکردی
و برگها روی زخمهای زمین را میپوشید.
ستایش کن این دنیای ناقص را
و پَرِهای خاکستری را که مرغی خوش الحان از دست میدهد
و نوری ملایم را که کژ میرود، ناپدید میشود
و باز میآید.
شعر چینی
شعری چینی میخوانم
نوشتۀ هزار سال پیش
نویسنده از باران میگوید
که همه شب فرو ریخت
بر سقفِ نیین قایقش
و آرامشی که عاقبت
جای گرفت در دلش
فقط از سر اتفاق است
که باز ماه نوامبر است، مِه آلود
با شفقی سربی رنگ؟
فقط از سر بخت است
که آدمیدیگر زنده است؟
اهمیتی فوق العاده را الصاق میکنند شاعران
به موفقیت، به جایزه
اما خزان، پس از خزان،
میکَنَد برگها را از درختانِ غره
و اگر چیزی بمانَد
فقط زمزمه لطیف باران است
در اشعار
نه سرخوش، نه محزون
فقط صفایی نمیتوان دید
و آن زمان که نور و سایه توامان
برای لحظه ای از یاد میبرندمان،
غروب سرگرمِ تدارکِ معماهایی دیگر است.
رام کردن کلمات
رام کردن کلمات
دشوارتر است
از رام کردن ببرها
در شگفتی از چالاکی خویش
در میان علفها میغلتند
مثل گربهها به روی درختها میسُرَند
لبهایشان را تکان میدهند
در حس نزدیکِ
بوی گوشت و زیرِ آن
بوی تند خون
باید به تمامیشان عشق ورزید
برای آنکه نمایش
موفق شود.
او سوگند میخورد
هر از چند گاه او سوگند میخورد زندگی بهتری بیاغازد
اما هنگامی که شب از راه میرسد با پند خویش
- با نمودها و سازشهای خویش
هنگامیکه شب از راه میرسد با توانِ خویش
از آن بدنی که نیاز دارد، که میخواهد،
او، گمگشته، باز میگردد به همان عیشِ مرگبار.
در استماع عشق
در استماع عشقی بزرگ، پاسخی بده، تکانی بخور
مثل آدمیجمال پرست. تنها، کامیاب آنچنانکه بودهای،
به یاد آر چه چیزهایی تخیلاتت آفریده است برای تو.
اول این، و بعد باقیِ
آنچه در عمرت تجربه کردهای، لذت بردهای:
کمتر بزرگ، بیشتر ملموس و واقعی.
از عشقهایی مثلِ این، تو بیبهره نبودهای.
خاکستری
وقتِ نگاه به شیشۀ ماتِ نیمه خاکستری
به یاد آوردم آن دو چشمِ خاکستریِ دلفریب را،
باید بیست سالی گذشته باشد از زمانی که دیدمشان...
-------------------------
یک ماهی عاشق بودیم،
بعد او سرِ کار رفت، فکر میکنم در ازمیر،
و دیگر هیچوقت همدیگر را ندیدیم.
آن چشمانِ خاکستری باید که از دست داده باشند زیباییشان را – اگر که او هنوز زنده باشد؛
آن چهرۀ دلفریب باید که در هم شکسته باشد.
ای یاد، آنچنان که بودند نگاهشان دار.
و ای یاد، هر آنچه میتوانی از عشق باز آر،
هر آنچه که میتوانی، امشب باز آر.
احضار سایهها
یک شمع بس است. نور لطیفش
دلچسبتر است، دلنشینتر است
وقتی سایهها از راه برسند، سایههای عشق.
یک شمع بس است. امشب این اتاق
نباید نور زیادی داشته باشد. در وهمیعمیق،
همه ادراک، و با نوری لطیف -
در این وهم عمیق، پندارههایی را شکل میدهم
که سایهها را احضار کنم، سایههای عشق.
دستان پاک
انگشتهای افسر جوان دستگاه امنیتی
که در دفترش در ایستگاه راه آهن برانداز میکرد
نقاشیهای یان لِبِنشتاین را که از ته چمدانم در آورده بودند
و مدام با سرزنش به من نگاهی میانداخت
هیچ اثری به روی کاغذ به جای نگذاشت
شگفتا
نه اینکه انتظار داشته باشم رد خون، لکه عرق، نجاست
یا مثلا جای انگشت روغن آلودهای بر کتابها به جای بماند
از سوی «آموزگار بزرگ بشریت»، که دوست داشت به هنگام خوردن، چیزی هم بخواند؛
کار افسر جوان دستگاه امنیتی
تمیز است
خودش کارشناسی ارشد حقوق دارد
و عاداتی درباره نظافت شخصی
که در خانوادهٔ متوسطِ نیک سرشتش
اکتساب کرده است
اما
چقدر طبیعیتر بود اگر ردی میگذاشتند
در شعرهایمان، نقاشیهایمان، یادداشتهای روزانهامان، و مغزهایمان
شاید که فقط به رسم یادگار
اثر انگشت بیمانندشان را
این ریزبینترینِ صاحبنظرانِ هنرِ مدرن
مخصوصا وقتی که اثری را از نابودی نجات میدادند
با این جملهٔ از سرِ اکراه که
«باشد، میتوانید نگهش دارید
لازم نیست که ما توقیفش کنیم.»
گزارش وضع هوا
روز آغازی ابری خواهد داشت.
سردِ سرد.
اما همینجور که روز به پیش میرود
خورشید به در خواهد آمد.
و بعد از ظهرِ خشک و گرم.
در شب، ماه خواهد درخشید
و روشنِ روشن.
ذکر این نکته ضروریست
که بادهایی شدید خواهد وزید.
اما در نیمه شب، فروکش خواهد کرد.
هیچ اتفاق دیگری نخواهد افتاد.
این آخرین گزارش وضع هواست.
بمبها
دیگر هیچ کلامی نمانده است برای گفتن
تمام چیزی که برای ما مانده بمبها هستند
که از درون کلههایمان منفجر میشوند
تمام چیزی که مانده بمبها هستند
که آخرین ذره خونمان را میمکند
تمام آن چیزی که برای ما مانده بمبها هستند
که جمجمه مردگان را صیقل میدهند.
شاخه گزنه وارد میشود از پنجره
زنی با اندامیاز کاغذ دیواری
ماهیِ گولِ سرخِ دودکشها
که حافظهاش بر ساخته است از انبوهی آب-گذرهای کوچک
برای کَشتیهای دور
و او که میخندد همچون خاکستری گویی نشانده در دل برف
و او که میبینند بزرگ شدن و کوچک شدنش را در شب بر گامهای آکاردئون
جوشنِ گیاهان، دستگیرهٔ درِ دشنهها
او که فرود میآید از پولکهای ابولهول
او که چرخ میگذارد بر صندلیِ دانوب
او که به خاطرش فضا و زمان میگسلند در شامگاه وقتی نگهبان پلک میزند همچون اِلف
در خطر نیست در نبردی که میجنگد با رویاهای من
پرندهای ضعیف
که طبیعت میکشاندش به روی سیمهای تلگرافِ نشئگی
و واژگونش میکند درونِ دریاچهٔ بزرگِ شماری از آوازهایش
اوست قلبِ دوگانهٔ دیواری گمشده
که ملخهای خون به آن چسبیدهاند
که میکِشَند ظاهرِ آیینه گونِ مرا، دستهای بافتهٔ مرا
چشمهای شفیرهایِ مرا، موی بلندِ سیاهِ نهنگ گونهٔ مرا
نهنگ گونهای ممهور به زیرِ مومِ براق و سیاه
از دفتر «روولوری با موهای سپید» (۱۹۳۲)
آنا کومنینا
در پیش در آمدِ «اَلِکسیاد»ش
«آنا کومنینا» سوگواری میکند بر بیوگیاش.
روحش آشوب است.
ما را میگوید: «و میشویم چشمهایم را
در رودهای اشک... دریغ از موجها»ی زندگیاش
«دریغ از انقلابها». غم میسوزاندش
«تا استخوانها، مغز استخوانها و شکافتنِ» روحش.
اما انگار حقیقت این باشد که این زنِ تشنهٔ قدرت
تنها یک غم را میشناخت که به راستی مهم بود؛
حتی اگر که نپذیرد، این زنِ یونانیِ خودبین
تنها یک دردِ تحلیل برنده داشت:
که با تمام زبردستی،
هیچگاه توفیق نیافت تاج و تختی را به دست آورد،
که «جانِ» چشم سفید از دستش به در آورده بود.
شهرت پس از مرگ
مرگمان را نیاز دارد طبیعتِ بیکرانِ پیرامونمان
و خواهان است کامهای ارغوانیِ گلها.
،اگر بهار دوباره آمد، باز هم ما را تنها میگذارد
و آنگاه حتی اشباحِ اشباحی دیگر نیز نخواهیم بود.
مرگمان را انتظار میکشد مِهرِ رخشان.
تجربه کردنِ چنین غروبِ ظفرمندی
و آنگاه ترک کردنِ عصرهای ماهِ آوریل
به سوی قلمروهای دورِ تاریکی.
تنها شاید که سطرهایی از ما به جای بماند
فقط ده سطرِ نامربوط باقی بماند، به مانندِ
کبوترهایی که کَشتی شکستگان تار و مار کردهاند بر حسب اتفاق،
اما زمانی که پیام میرسد، دیگر دیر شده است.
نقد
این دیگر یک ترانه نیست،
همهمهای انسانی نیست.
میتوان شنیدش
آخرین فریادی که به گوش میرسد
در اعماق شب
از اویی که مرده است.