اقیانوسی با عضلاتی سبز
بُتی با چندین دست، مثل اختاپوس
کائوسِ فساد ناپذیری که متشنج میشود
آشوبِ به فرموده
رقاصِ پیچ و تاب خورده
به دورِ کشتیهای پا بر جا مانده
ما با صفوفِ اسبها به پیش راندهایم
در بادهای راههای تجار، یال افشانشان کردهایم
دریا به ناگاه چه پیر شده است، چه جوان
آشکار کرده است ساحلها را
و جمعیتی را
از آدمهایی تازه خلق شده، هنوز به رنگِ گِل
هنوز برهنه، هنوز وحشت زده.
غیظها
به دور افتاده از از گناه و تقدیس
اینک آنان سکنی میگزینند در صمیمیتِ فروتنانهٔ
زندگی روزمره. آنانند
شیری که چکه میکند، اتوبوسی که دیر میرسد
سوپی که سر میرود
قلمیکه گم میشود، جاروبرقی که جارو نمیکند
تاکسی که نمیآید، رسیدی که پیدا نمیشود
هل دادن، تنه زدن، منتظر ماندن
جنونِ کاغذبازی
بدون فریاد کشیدن یا خیره شدن
بدون موهای زبرِ افعیگون
با دستانِ محتاطِ روز به روزشان
میفرسایند ما را
آنانند شگفتیهای غریب دنیای مدرن
بیچهره و بینقاب
بیاسم و بینفس
مارهای هزار سرِ بازدهی که بیمهار شدهاند
دیگر به دنبال حرمت شکنان و پدرکُشان نیستند
آنان قربانیان بیگناه را ترجیح میدهند
که هیچ کاری برای بر انگیختنشان نمیکنند
به لطفشان روز از دست میدهد پهنهٔ هموارش را
عصارهٔ میوههای پر آبش را
عطر گلهایش را
هوسِ دریای آزادش را
و زمان تبدیل میشود
به محنت، و یورشی
علیه زمان.
۱۹۹۱
سیمای شاهدختی ناشناس
برای آنکه چنین گردنی افراشته داشته باشد
برای آنکه مچهایش مثل ساقههای گل خمیده شود
برای آنکه چشمهایش اینقدر روشن و صریح باشد
پشتش چنین صاف
سرش چنین بالا
با این برق طبیعی به روی پیشانی اَش
نسلهایی متوالی از بردگان بودهاند
با اندامهای خمیده و دستهای زبر شکیبا
در خدمت نسلهای متوالی شهریاران
همچنان کمیخشن، همچنان کمیزمخت
ظالم، حریص، مکار
چه عمرها تلف شده است
برای آنکه او باشد
آن کمالِ بی مقصودِ در تبعیدِ تنها.
هومر
شعری نوشتن درست به سانِ گاوی که زمین را شخم میزند
بی هیچ اندیشهای در گذرِ یک گام
بی آنکه هیچ چیزی تقلیل یابد یا که حذف شود
بی آنکه هیچ چیزی آدم را از جریان زندگی جدا کند.
صیقلی بر متنی از پلوتارک
هیچ چیزی هراسندهتر از، هیچ چیزی والاتر از
تماشای اسپارتها در صفوفِ آماده باش
در پیشروی به سوی غضبِ جنگ
با صدای یک فلوت.
دوتایی
جفتِ اسبهایم را راندم
من راه را انتخاب نکردم، اسبهایم کردند
و در سرزمینِ التهاب و هراس
هر آنچه رشته بودم، پنبه شده بود.
شب شعر
اونا اومدن، چون چیزای مشخصی هست و به هر حال تقصیر خودتونه، آقایون
اونا اومدن تو، چون قانونهای مشخصی هست و فکر نمیکنم دلتون بخواد که ما به زور وارد بشیم
اونا روخونی رو متوقف کردن، چون کلمههای مشخصی هست و ما هم به شما توصیههای لازم رو خواهیم کرد
اونا شعرها رو توقیف کردن، چون حدود مشخصی هست و ما سرشون به توافق میرسیم
اونا مدارک همه رو وارسی کردن، چون قواعد مشخصی هست و بهتره که شما طاقت ما رو طاق نکنین
اونا آپارتمانها رو زیر و رو کردن، چون مقررات مشخصی هست و لطفا اون بچه رو ساکت کنین، خانوم
اونا آدمای مشخصی رو با خودشون بردن، چون چیزهای مشخصی هست که باید روبراه بشه و نگران نباشین، شوهرتون ظرف دو روز بر میگرده پیشتون
اونا هیچکس رو نزدن، چون فرمهای مشخصی هست و وای بله، حتما که خوشتون میآد، مگه نه، آقایون
اونا کارشون رو زیاد طول ندادن، چون یه فیلم مشخصی قراره از تلویزیون پخش بشه و همه ما هم بالاخره آدمیم.
با یک نفس
با یک نفس، با یک آکولادِ نفس به هنگامِ بسته شدنِ جملهای
با یک آکولادِ دندهها به دور قلب
به هنگامِ بسته شدن، مثلِ مشت، مثلِ تور
به دورِ ماهیِ باریکِ نفس، با یک نفس
برای بستنِ همه و برای بستنِ خود در اندرونِ همه
یک قطعۀ باریکِ شعله، تراشیده از سطحِ ریه
برای شعلهور کردنِ دیوارهای زندان و تنفس در شعله
پشت میلههای استخوانیِ قفسِ سینه، درونِ برجِ
نای، با یک نفس، پیش از آنکه خناق بگیری
با دهانی پر از هوایِ غلیظِ
آخرین نفسِ مردی که اعدام میشود
و نفسِ داغِ لولههای تفنگ، و ابرِ
متصاعد از خونِ ریخته بر سیمان
هوا، که صدای تو را حمل میکند
یا خفه میکند آن را، فرو خورنده شمشیرها
سلاحهای کمری، بدونِ خون اما خونین
زخم زننده بر گلوگاهِ آکولادها، در بینِ آنها
مثلِ قلب در بینِ دندهها، مثلِ ماهی در بینِ تور
مرتعش میکند آخرین جمله را با لکنتِ یک نفس
تا آخرین نفس.
هیچکس هشدارم نداد
هیچکس هشدارم نداد که آزادی شاید معنایی هم داشته باشد مثل
نشستن در پاسگاه پلیس با چرکنویس شعرهای خودم
پنهان در زیرشلوارم (چه زیرکانه)
وقتی پنج شهروند با تحصیلات بالاتر
و حتی حقوق بالاتر وقتشان را به بطالت میگذرانند
با کنکاش در مزخرفاتی که از جیبم در آوردهاند
بلیط اتوبوس، رسید خشکشویی، دستمالی کثیف
و ورق پارهای اسرارآمیز (چه بامزه):
«هویج
کنسرو لوبیا
رب گوجه فرنگی
سیب زمینی»
و هیچکس هشدارم نداد که اسارت شاید معنایی هم داشته باشد مثل
نشستن در پاسگاه پلیس با چرکنویس شعرهای خودم
پنهان در زیرشلوارم (چه مسخره)
وقتی پنج شهروند با تحصیلات بالاتر
و حتی ضریب هوشی پایینتر اجازه دارند
لمس کنند تارهایی گسسته از زندگیم را
بلیط اتوبوس، رسید خشکشویی، دستمالی کثیف
و حتی این صفحه را (نه، دیگر تاب تحملش را ندارم):
«هویج
کنسرو لوبیا
رب گوجه فرنگی
سیب زمینی»
و هیچکس هشدارم نداد که تمام این کره
فضاییست در میان این دو قطب مخالف
در آن میان که در واقع اصلا فضایی نیست.
رهسپار راهی متفاوت
زمین زیر پایم ساییده میشود
وقتی به تنهایی فرود میآیم، بدون مقصدی
در میانِ سحرِ ماه
و لوحِ غول آسایِ برف
خلاء سیاه شده از سرما
جبههها خالی روبروی چهرهام
نوازندگان جان میدهند با صورتهایی کاغذی
نوزادان پا میگذارند به دنیایِ مِه آلودِ آبرنگی
شبتابی فسفری با نقطهای آبی
شتابان گرد میآورد باد را
پر توان غوطه میخورد، غرقه میشود
کوک میزند رو اندازِ برف را
آه، رژهٔ سیاهِ اقاقیا
این چند وقت تحت تاثیر هیچ توهمی نبودهام
این راهیست که امشب رفتهام
در انجام وظایفم شکست خوردهام در سرِ هر پیچ
که این مسیر درست نیست
برای هیچکس سودی ندارد
باز درماندهام که راهی دیگر بیابم
ردِ شکافی سپید به باریکیِ برگ
در آسمانِ بلورینِ چلچراغی شیری
برف میسازد آنچه را که تنهاتر از اقیانوسی میبینمش
با لغزشهای بی وقفهاش.
شب
دو ساعت گذشته است اکنون
و از گلویم همچنان جاری است خون
شب بهاری به جوانه زدن، درختانش به آرام نفس کشیدن
به دور از مردم
در میان این همه، اینجا رستنگاه بهار است
جایی که رهروان
صدها میلیون جان ارزانی کردهاند
و بوداهای بسیاری به نیروانا پیوستهاند
من عزمم را جزم کردهام، جزم کردهام
که هر وقت که شد بمیرم
امشب به دور از چشم هر نفسی
هدایت شده با دستان خودم
لیک باز هر بار
که خونِ تازهٔ ولرم فواره میزند
من میهراسم از آن،
سپید...
موهوم...
عشق و تب
امروز بیمار شده است جانم
حتی در چشم کلاغی نگاه کردن نتوانم
او خواهد سوخت از این لحظه
در اتاقِ مفرغیِ سردِ مریض خانه
در آتشِ سرخ و ماتی
راستی... خواهرِ هنوز کوچکم!
کنون، درست مثل تو، کوتاهتر از آنم
که گُلهایِ بیدمشک را بچینم.
نفرینِ منظرهٔ نورانیِ بهار
فکر میکنند که در جهنم چه میکنند
با آتش بازی میکنند
به دنبال گیسوان سیاه
با لبانِ به هم دوخته
آخرش همین است
بهار ناپدید خواهد شد، مات و مبهوت، به درونِ برگهایِ گیاه
و هر آنچه دوست داشتنیست رخت بر میبندد از جهان!
(چه رنگ پریده است، چه تاریک، چه خالی)
سرخیِ روشنِ گونهها، چشمهای قهوهای
آخرش همین است
(آی، این تلخی، این آبی، این سردی)
بعد از ظهرهای طولانی
بعد از ظهرهایی طولانی وقتی که شعر ترکم گفت
رودخانه با شکیبایی جریان یافت، با تلنگری راند کشتیهای کاهل را به سوی دریا.
بعد از ظهرهای طولانی، ساحلِ عاجی.
اشباحی لمیده در خیابانها، مانکنهایی پر افاده در ویترینها
با چشمانی مخاصمه جو و بی پروا چشم دوختند به ما.
با چهرههایی بلا تکلیف، اساتید ترک کردند مدرسهها را،
انگار که سرانجام زمینشان زده بود ایلیاد.
روزنامههای عصر اخباری آزارنده آوردند.
اما هیچ اتفاقی نیفتاد، هیچکسی نشتابید.
هیچکسی پشت پنجره نبود، تو آنجا نبودی؛
حتی به نظر میرسید که راهبگان شرم داشتند از زندگیشان.
بعد از ظهرهایی طولانی وقتی که شعر ناپدید شد
و من ماندم و اهریمن تیرۀ شهر،
مثلِ مسافری بیچاره، در گل مانده، بیرونِ ایستگاهِ شمالِ پاریس
با چمدانی باد کرده، ریسمان پیچیده
و بارشِ بارانِ سیاهِ ماهِ سپتامبر.
آی، به من بگو چگونه دوا کنم این طعنه را، این نگاه خیره را
که میبیند، ولی تا عمق جان نفوذ نمیکند؛ به من بگو چگونه دوا کنم
این سکوت را.
دروازه
آیا تو عشق میورزی به کلمات مثل شعبده بازی خجالتی که عشق میورزد به لحظۀ سکوت
بعد از آنکه ترک میکند صحنه را، تنها در رختکنی که
شمعی زرد میسوزد با شعله ای چرک و سیاه؟
کدامین میل بر میانگیزد تو را که به پیش برانی دروازه سنگین را، حس کنی
بار دیگر رایحۀ آن جنگل را و بوی نای آب چاهی قدیمی را،
باز ببینی درخت بلند گلابی را، زن شوهردار غرهای که میبخشیدمان
میوههای رسیدهاش را با اشرافیتی تمام در هر خزان
و بعد فرو میافتاد به انتظاری خاموش برای مرضهای زمستان؟
در همسایگی، از دودکشِ بی احساسِ کارخانهای دود بر میخیزد و شهرِ زشت آرام میماند،
اما خاکِ خستگی ناپذیر به کار خود مشغول در زیرِ خشتها در باغها،
خاطرۀ سیاهِ ما و نوشگاهِ درندشتِ مردهها، خاکِ خوب.
کدامین شهامت را میطلبد تکانی به دروازه سنگین دادن،
کدامین شهامت را باز دمی نظری به ما انداختن،
- گرد هم در اتاقی کوچک به زیر چراغی گوتیک
مادر نگاهی به روزنامه میاندازد، شاپرکها به شیشههای پنجره میخورند،
هیچ اتفاقی نمیافتد، هیچ، فقط غروب، دعا، ما در انتظار...
ما فقط یک بار زندگی کردیم.
بداهه
تو باید تمامِ سنگینیِ دنیا را به دوش بکشی
تحملش را آسانتر کنی
مثل کولهای بیندازیش
بر شانههایت و عزمِ رفتن کنی.
بهترین وقتش غروب است، در بهار، وقتی
درختها به آرامی نفس میکشند و شب وعده میدهد
که خوب باشد، ترکههای نارون در باغ ترق و تروق میکنند.
تمامِ سنگینی؟ خون و زشتی؟ امکان ندارد.
ردِ تلخی بر لبانت درنگ خواهد کرد،
و نومیدیِ واگیردارِ پیرزنی
که در تراموا نشان کردهای.
دروغ چرا؟ بعد از این همه، شعف
تنها در خیال وجود دارد و به سرعت هم میپرد.
بداهه – هماره فقط بداهه،
بزرگ یا کوچک، تمام چیزی که میدانیم همین است،
در موسیقی، وقتی ترومپتِ جاز به شادی ضجه میزند
یا وقتی به صفحه ای خالی چشم میدوزی
یا میکوشی که کلاه بگذاری
بر سر اندوه وقتی دفتر شعر محبوبی را میگشایی؛
معمولا درست همان موقع، تلفن زنگ میزند،
کسی میپرسد دوست نداری امتحان کنی
آخرین مدلی را؟ نه، ممنون از شما.
من مارکهایی را ترجیح میدهم که امتحان پس دادهاند.
خاکستری و یکنواختی به جا میمانند؛ اندوهی
که بهترین مراثی شفایش نمیدهند.
اما شاید چیزهایی باشد پنهان از ما
که در آن غم و شوق به هم میآمیزند
بی وقفه، به شکلی روزانه، مثلِ میلادِ سَحَر
بر فراز ساحل، نه، صبر کن،
مثل خندۀ آن پسرانِ کوچکِ محراب
در جامههای سپیدِ روحانی، در گوشۀ کلیسای جان و مارک مقدس،
به یاد میآری؟
۲۰۰۸