پنج بار سایه را دیدم. و از سر اتفاق، به او سلامی گفتم. در ششمین سلام ناگاه در برابرم ايستاد راه را در کوچه ی تنگ پایین شهر بر من بست و به دُرشتي زبان به ملامتم باز کرد. ـ چرا توجهی به من نداری؟ چرا با سایه ي خود همبستر نمی شوی؟ ـ مگر همبستر شدن آدمی با سایه …
ادامهی مطلبغیاب تو باقیست | گونار اکلوف
به پاییز یا بهارچه تفاوت میکند؟در جوانی یا کهنسالیکه چه بشود؟با این وصف در همه ی این پهنه غایبی توتو ناپیدا شدی اکنون درهمین لحظهیا هزاران سال پیشاما برجای خود تنهاغیاب تو باقیست
ادامهی مطلبمرا فروختی | گونار اکلوف
آه مادر می دانم مرا به کجا فروختی به آن دروازه افراشته که نامش مرگ است در این دنیای آینه ای می خواهم با خود چون کودکی در خود روبرو شوم با لالایی هایی که مرا بخشیدی با زیبایی ها و قصه ها با نگاههای ژرف شیری که نوشاندی ام با آغوشی و با بوی عرق دایه ام * …
ادامهی مطلبشیطان خداست و خدا شیطان | گونار اکلوف
شیطان خداست و خدای شیطان و من آموختم این دو را بپرستم یکی را به سبکی و آن یکی را به سیاقی دیگر طریق اما یکی بود که هر دو حکم می راندند تا آنجا که عشق را دریافتم ؛ شکاف حد فاصل این دو نبرد عشق؛ صاعقه ی نور میان لبهای خونین رخنه ای که از آن برگزیدگانی پا …
ادامهی مطلبپانایا | گونار اکلوف
پانایا از من دور شو! از من که تو را میجویم میدانم که تنها تو را میجویم بهسان نوزادی که هرگز پستان به دهان نگیرد یا او را از پستان مادر نتوان گرفت نه! میخواهم میان چشمههای خشکناشدنی پستانهایت سر نهم در شدّت گرسنگی و قحط تنهایی تو و بیپسر؟ میخواهم من هم تنها بمانم.
ادامهی مطلبگونار اکلوف | در ظلماتِ نور
سالها پیش، خیالات رمانتیکم مرا به لحظاتی میبرد که آرزو میکردم برای یارم «هزار و یکشب» بخوانم. آن رخداد هرگز نیافتاد، لااقل در زبان فارسی. در گذر از سالهای تبعید و غربت و خانهبدوشی، کمکم تعریف من از شعر و واقعیت تغییر میکرد و دیگر آن آدم سابق نبودم. دیگر، فانتزی و تخیل نقش چندانی در تحول مفهوم …
ادامهی مطلبانگار که دریا | گونار اکلوف
انگار که دریا به دنبالم آمده باشد
و بازوانش را کمند کرده باشد به دورم
در اتاقم، شبهنگام
انگار که پیچیده باشد بر من دریا
بازوان آوازهایش را
چنگ میزند در من دریا
مرا به بر میگیرد دریا.
تاریکی هزار چشم | گونار اکلوف
چشمها بر من خم میشوند در تاریکی
تاریکی هزار چشم
و هزار فضای گیج
تاریکتر از ابروانم
یا حلقهی موها بر گیجگاهام
تار چون سوسوی چراغی نامرئی
درخششی بالای گونه و پیشانی
چهرهی یار توست
خمیده و بیحرکت بر تقدیرت
ولی چرا چنین چشمهای دشواری؟
میدانم، سرانجام، آینه آنجاست
و دیگرگونهکسی، چشم میدوزد به بیرون از آینه
یک روز، چشمهایت را میچرخانی به سویش
وقتی دوباره سر برگردانی، من نیز ناپدید خواهم شد.
ناپیدایی | گونار اکلوف
در پاییز یا در بهار
چه فرقی میکند؟
در جوانی یا پیری
چه اهمیتی دارد؟
به هر حال ناپدید میشوی
در تصویر کل
ناپدید شدی، ناپیدا شدهای
حالا یا لحظهای پیش
یا هزار سال پیش
ناپیداییات اما
بهجا میماند.
از دستانت | گونار اکلوف
همچون زنانی که برمیگردند
کوزه به سر، کوزه به دوش
از غیبت کنار چشمه
لبریز از هم
از شوهران و از پسران همسایههاشان
لبریز از خویش
کوزهات را بردار از سرت یا شانهات
بر زمین بگذار و
به کسی فکر کن
که گلویش از خاک پرشده
سه روز است نه چیزی خورده، نه نوشیده
به من فکر کن
و آنچه بر من رفته است
نه فقط به همسایهات و همسایهی همسایهات
از دستهایت به من آب بده
دخترم
حتی چشمانم به نوشیدن باز نمیشوند.
آگهی مرگ | گونار اکلوف
آگهی من در روز عزای من: بگذار بهخواب رویم هر کدام تنها کنار هم.
ادامهی مطلبشراب نگاهت | گونار اکلوف
چشمانت شعلهورند
از شرابی سرخ:
چگونه بنشانم این شعلهها را؟
- تنها با نوشیدن از هر دو چشم
به بوسه
یکی پس از دیگری-
آنگاه دوباره آنها را پر میکنی
از شراب زرد
که بیش از همه دوست میدارم.
غیاب | گونار اکلوف
نه آفتاب بود، نه ماه
و نه ستاره
که به من نور بخشیدند
تنها تاریکی بود
و نور عشق در درونم
و پرتوش که تنم را میشکافت.
هیچکس نبودم انگار
و تو، تو، ای فاطمه
به جان من سایهای بخشیدی
چراغی نقرهای به من دادی
از آن دم که رفتی.
بس است! | گونار اکلوف
تا کی ای فرشته
میخواهی مرا بیدار نگهداری
با این همه فکر و خیال؟
چند بار قرار است بیدارم کنی
مرا که از آنها به خواب در میافتم؟
گاهی خیال میکردم همسر توام
گاهی حتی فکر میکردم دختر توام
دختری که خود را چون فاحشهای فروخت
تا برای همهی ما نان بیاورد
یکبار حتی انگشتانم را بر شانههای تو کشیدم
و پرها را لمس کردم زیر بالها
دیدم که چگونه زیر انگشتهایم ذوب میشوند
یکبار آنها را دور گونههایت چرخاندم و
دیدم که پودر میشوند
مثل بال پروانهها.
چطور میتوانم از شرت خلاص شوم؟
بس است. دیگر مرا بیدار نکن
با هیچ رویایی.
حیرانی | گونار اکلوف
حیران مباش،
حیران مباش از تصویری که میبینی:
از لبهایی که خود را شکل میدهند
از چشمهایی که میپرسند
از تغییر رنگهای پوست
که آهسته در نور خفیف میدرخشند
از چهرههایی که محو میشوند
تو فقط خودت را دیدهای
خودت را
در آینهی یک مرد.
دشوار و ناممکن | گونار اکلوف
رنج دشوار است و رنج بی عشق دشوار و عشق بی رنج ناممکن و عشق دشوار است.
ادامهی مطلب