روز یادبود کشتگان جنگ، افزون کن غم هر آنچه از دست دادهای را به غم آنها. حتّا غم زنی که ترکت کرد، بیامیز اندوه را با اندوه، چنان تاریخی که در ذهن زمان میماند. برای راحتی، تعطیلات و روزِ از جان گذشتگی و مجالِ سوگ را با هم در یک روز می گنجانند یادبودی بیدغدغه جهانِ شیرین …
بارانِ میدان جنگ / یهودا عمیخی
می بارد باران ، روی صورت ها روی صورت رفیقان زنده ام آنان که صورت شان را با پتو پوشانده اند و می ریزد باران روی صورت رفیقان مرده ام آنان که پناهی ندارند.
پیش از آنکه | یهودا عمیخی
پیش از آنکه درها بسته شوند پیش از آنکه آخرین سوال پرسیده پیش از آنکه مرا بِبَرند پیش از آنکه که باغها را علفهای هرز، بپوشانند پیش از آنکه جای هیچ پوزشی نباشد پیش از آنکه بتُن ها سفت تر شوند پیش از آنکه تمام سوراخهای فلوت را پُر کنند پیش از آنکه چیزها در قفسههایِ زینپس حبس شوند …
نیمی از مردم دنیا | یهودا عمیخی
نیمی از مردمِ دنیا عاشق نیمِ دیگرند؛ نیمی از مردم از نیمِ دیگر، بیزار. باید آیا من؛ برای این نیم و آن نیم سرگردان بمانم و مدام دیگرگون مثل باران در چرخهاش، باید آیا در میان صخرهها به خواب روم و ناسوده رشد کنم مثل تنهی درختان زیتون، و بشنوم که ماه بر سرم فریاد میکشد، و عشقام را با …
یک مرد در زندگیاش | یهودا عمیخی
یک مرد در زندگیاش آنقدر وقت ندارد که برای همه چیز، وقت داشته باشد فصلهاش آنقدر زیاد نیستند که یک فصل را بگذارد، هر کاری میخواهد بکند کتاب مقدس در این باب اشتباه میکند یک مرد نیاز دارد در آن واحد دوست بدارد و بیزار باشد با همان چشمی بخندد که با آن گریه میکند سنگها را با همان دستانی …
برای تَمَر | یهودا آمیخای
یک باران با صدای آرام نجوا میکند اکنون میتوانی بخوابی. کنار بستر من، خش خش بالهای روزنامهها. دیگر فرشتهای در کار نیست. صبح زود بیدار میشوم و به روز رشوه میدهم که با ما مهربان باشد. دو خندهی تو خندهی انگورها بود: چه بسیار خندههای سبزرنگ گِرد. در تن تو آفتابپرستها هستند همهشان عاشق خورشید. در دشت گل میرویید و …
سفارش | یهودا آمیخای
در شبهای تابستان برهنه میخوابم در اورشلیم.
بستر من حاشیه درهای ژرف است
که به آن سقوط نمیکنم.
روزها
ده فرمان بر لب راه میروم
مثل کسی که زیر لب برای خود آواز بخواند
نوازشم کن، نوازشم کن ای زیبا
آنچه زیر پیراهن من است زخم نیست
سفارشی است سخت تاخورده از سوی پدرم:
"به هر صورت، او پسر خوبی است، پر از عشق."
خاطرم هست هر صبح برای نیایش سحری بیدارم میکرد
انگشتش را آرام بر پیشانیام میکشید
هرگز تکانم نداد، پتو از سرم نکشید
حالا بیشتر از آن وقتها دوستش دارم
کاش پاداشش این باشد
که در روز رستخیز
با نرمی و عشق بیدارش کنند.