بهسلامتی شعر ششم گوش سپردم به هیاهوی شهر محبوسِ این زندانِ بی افق چشم انداز: آسمانِ خصمآلود و دیوارهای لخت زندانم روز به خاموشی میگراید اما در زندان, چراغی میسوزد ما در سلول تنهای تنهاییم من و روشنی دلفریب و عقلِ عزیز
کلوتیلد
شقایقِنعمانی و تاجالملوک در باغ روییدهاند همانجا که اندوه میخوابد بین ِ عشق و غرور و سایههای ما نیز سرمیرسند سایههایی که شکارِ شب میشوند و خورشید تاریکشان میکند و خود ناپدید میشود با آنها خدایانِ آبهای پرخروش میسپارند گیسوانشان را به جریانِ آب عبور کن! باید روان شوی از پیِ این سایهی زیبا که میخواهیاش